فلیکس
سر میز نشسته بودیم و من همچنان شوکه و کمی ناراحت بودم از اینکه لنا هیچی بهم نگفته بود حتی با اینکه ما خیلی بهم نزدیکیم... احساس غریبگی دوباره سراغم اومد... یعنی 4 سال اینقدر میتونه دوری ایجاد کنه که موضوع به این مهمی ازم دریغ شه... نمیدونم... شاید دارم داوری بیجا میکنم اما... هرچی که هست... اسمشو میزارم دلخوری...
هوانگ هیونجین روبه روی من نشسته بود و حالا میتونستم با دقت بیشتری ببینمش... گرچه... نمیخواستم متوجه نگاهام بشه تا جلب توجه کنم... اجزای صورتش برای یه مرد اسیایی متفاوت و مردونه بودن و پیرهن سفیدی که استیناش تا زده شده بودن با شلوار مشکی بیشتر این حس مردونگی رو ازش ساطع میکرد....
لنا : فلیکس وقتی اینجوری جدی میشی متوجه میشم چقدر از دستم عصبانی ای...
لبخند خفیف و سطحی ای زدم که خانوادم میفهمیدن این لبخند فقط برای زمانیه که ظاهری میخندم اما از درون اتیشم...
فلیکس : خوبه میدونی حالتامو لنا...
لنا : باور کن میخواستم همون 10 روز پیش که نامزد کردیم بهت بگم، حتی مامان و بابا هم میدونن چقدر برام مهم بود که در جریانت بزارم ولی بعد گفتم ممکنه ذهنت بهم بریزه و از کارت بیوفتی، برای همین گفتم تو که بهرحال قراره بیای 10 روز دیگه پس چه بهتر دیدمت بگم...
فلیکس : درهرصورت میگفتی هم من از کارم نمیوفتادم ولی... حالا که الان فهمیدم پس...تبریک میگم...
لبخند کوچیکی زدم و ترجیح دادم زیاد مسئله رو بزرگش نکنم... شاید یه وقت دیگه لنا رو بابتش محکوم کنم...
هیونجین : ممنون فلیکس...متاسفم که همون موقع نشد بهت بگیم اما برای جشن گرفتن گفتیم بدون تو نمیشه...
لنا لبخندی زد...
لنا : درسته... هم جشن برگشتنت هم جشن نامزدی ما...
اقای لی : اوه پس برنامه داریم...
خانم لی : پسرم برگشته و باید براش جشن مفصلی بگیریم...
لبخند شیطنت امیزی زدم و دستمو زیر چونم زدم...
فلیکس : همممم من مهمونی کسل کننده نمیخوام از الان بگم...
لنا : اوه فلیکس شر برگشته تا پارتی بگیره...
خنده ی بلندی کردم و زیر چشمی هیونجینو نگاه کردم...
چشماش کمتر زمانی روی من میشست اما همون چند لحظه ی کوتاه هم حس عجیبی بهم میداد بنابراین زیاد نگاه نمیکردیم همدیگرو...
همگی مشغول غذا شدیم اما من کنجکاوی و سوالات زیادی درمورد مرد روبه روم داشتم... بهرحال... باید نامزد خواهرمو بشناسم...اما انگار اون بیشتر کنجکاو بود...
هیونجین : تحصیل تو نیویورک چطور بود فلیکس؟ البته اگه سوال بدی نباشه چون دوست دارم بیشتر درموردت بدونم...
بیشتر؟ یعنی لنا براش نگفته؟
چشم تو چشم شدیم...
فلیکس : خب برای تحصیلات جای فوق العاده ایه... امکانات و رفاه کامل... برای من سخت نبود چون به چیزی که میخوندم علاقه داشتم...
هیونجین : از لنا شنیده بودم به هنر علاقه داشتی... برای کار و اینده چطور؟
به لنا نگاه کردم...
لنا : اونجوری نگام نکن خودت گفتی نمیخوای همه جا جار بزنیم...
چشم غره ای بهش رفتم...
هیونجین : چیو نمیخواست جار بزنین؟
لنا : خب فلیکس درواقع بعد تموم شدن درسش... مدل شد و مدلینگ رو حرفه ای دنبال کرد... و الان از مدل های کمپانی Elite نیویورکه...
هیونجین با ابروهای بالا رفته برگشت سمتم...
هیونجین : واو... این عالیه...ولی اینجا که...
فلیکس : درسته اینجا کمپانی ندارن و من هم مرخصی گرفتم اما... اونها بهم اینجا یه کمپانی دیگه رو پیشنهاد دادن که از لحاظ رتبه و معروفیت یکی هستن... درواقع منو معرفی بین المللی کردن و من فقط لازمه که پیششون برم و قرداد جدید بنویسم...
خانم لی : این عالیه فلیکس... پس نگرانی بابتش نداری و میتونی کارتو ادامه بدی...
لبخندی زدم... هیونجین همچنان با نگاه خیره ای بهم زول زده بود...
فلیکس : خب؟ من هنوز هیچی درموردت نمیدونم هوانگ...
هیونجین : هیونجین...
فلیکس : چی؟
لبخندی زد و ارنجاشو روی میز گذاشت...
هیونجین : هیونجین صدام کن... اینجوری راحت ترم...
چندثانیه سکوت شد...
نمیدونم چرا اما...
باعث شد خنکی عجیبی رو روی پوستم حس کنم...
ادمی مثل اون رو توی اجتماع ندیدم و همین تمایز باعث میشه بیشتر برام کشف نشده باشه...
فلیکس : باشه...هیونجین...
لنا با هیجان و شور عجیبی شروع به حرف زدن کرد... خواهرم دختر پرانرژی و خندانی بود اما کمتر پیش میومد اینقدر هیجان زده باشه... پس میتونم بفهمم که خیلی دوسش داره و این هم یه خبر خوشحال کنندس هم یه بُعد جدید از خواهرم...
لنا : هیونجین به صورت حرفه ای عکاسی میکنه و گالری خودشو داره که هرسال هم نمایشگاه میزاره و بازدید بزرگی از گالریش میشه... توی کمپانی هم پروژه های بزرگی داره...
اوه... یه عکاس حرفه ای با این رزومه کاری... پس ادم شناخته شده ایه...
هیونجین لبخندی زد و دست لنا رو گرفت...
هیونجین : عزیزم کار من اینقدر هم بزرگ و خاص نیست من فقط یه عکاسم...
لنا نگاه درخشانی بهش کرد و بی توجه به حرفش دوباره روبه من کرد...
حقیقتا این صحنه ها و نگاهای رمانتیک روبه روم برام هنوز قابل هضم نبود... اما خب باید تحمل کنم...
لنا : تازه خود هیونجین چندسال پیش با دوستش این کمپانی رو راه انداختن یعنی شریکن و خود هیونجین هم خواست غیر از کار گالریش اینجا هم مشغول باشه...
متعجب تر از این نمیشدم... واقعا جای تحسین داره... کمتر کسی اینقدر موفقیت به دست میاره...
چشمامو به مرد روبه روم دادم...
فلیکس : سوژه عکاسی هات چی هستن؟ چه توی گالری چه توی کمپانی؟
هیونجین : خب... سوژه های گالریم بیشتر candid هستن ( عکاسی بی هوا از اشخاص) که پرتره خاصی ندارم... اما پروژه های کمپانی بیشتر روی مدل ها برای برند های مختلف و بین المللین...
جالبه... اینکه توی دوطیف مجزا اما با محتوای یکسان باشین یعنی محتوای ادم ها...
ناخودآگاه لبام به لبخندی باز شد که مردمک چشماش برای چندصدم ثانیه روی لبخندم افتاد و بعد دوباره به چشمام برگشت...
فلیکس : خیلی خوبه... اینکه از رئال توی طیف های گسترده استفاده میکنید جالبه...
نگاهش رنگ تعجب گرفت و با لبخند اما اشفتگی ذهنی نگاهم کرد...
هیونجین : سورئال برای عکاسی غیرممکنه چون وجود نداره که بشه ازش عکس گرفت...
فلیکس : این چیزیه که انسانها براساس ذهنیت خودشون جا انداختن... اینکه رئال یعنی وجود داشتن و سورئال یعنی فرای واقعیت... اما... از نظر من تا وقتی اون هست دیگری هم هستش... سورئال همیشه وجود داشته و بین ماست حتی انسانها و طبیعت هم میتونن سورئال باشن... چون مردم فکر میکنن ما یه چیز عادی هستیم مبنی بر این نیست که واقعا فرای واقعیت نباشیم...
سکوت خاصی سر میز برپا شد...
اما... سکوت اصلی و پر معنا بین من و اون بود...هیونجین
این طرز فکر...
هیچوقت ندیدم و نشنیدم...
شاید چون کسی نبوده که از این زاویه نگاه کنه...
مدلینگ ها معمولا فقط یه بُعد دارن... ظاهر...
اما این پسر...
فقط یه مدل حرفه ای نیست...
اون... چیزی بیشتر از معنای توخالی و کسل کننده هنر میدونه...
و شاید فقط همین چندتا جمله میتونست کنجکاویمو بیدار کنه تا بیشتر درون ذهنشو بفهمم... شبیه صندوقچه ای که پر از اسرار کشف نشدس که همین تورو وادار میکنه کشفش کنی...
جالبه...
لبخند پهنی زدم...
هیونجین : این یعنی هنر برای تو... مثل هنر برای بقیه نیست...
فلیکس : درسته... و همینه که منو متفاوت از بقیه میکنه...
خانم لی : خب خب بیاین بحثو عوض کنیم پسرا...
لنا : بگین جشن رو کی بگیریم؟من برای اون هیجان زدم...
آقای لی : برنامت چیه فلیکس؟
فلیکس : خب من فردا صبح باید به کمپانی برم تا قرارداد جدید رو بنویسم... بعدش ازادم...
لنا : بنابراین پس فردا شب عالیه... من همه چی رو اوکی میکنم... فقط خودت مامان و بابا رو راضی کن که قراره پارتی باشه نه یه جشن خانه سالمندان...فلیکس
لبخند شیطنت امیزی زدم و به مامان و بابا نگاه کردم...
فلیکس : خبببب؟
مامانم چشم غره ای رفت و اه خسته ای کشید...
خانم لی : مسئولیتش با جفتتونه... خرابکاری و دردسر نداریم فهمیدین؟
و این یعنی چراغ سبزی به یه شب جذاب...لنا : عزیزم بیشتر میموندی...یا اصلا شبو میموندی پیشمون...
هیونجین بوسه ای به گونه لنا زد که چشمامو کج کردم... این رمنس ها امیدوارم همیشه جلوی چشم من نباشه...
هیونجین : نه فلیکسم تازه رسیده و خستس باید استراحت کنه... باشه برای بعد... درمورد موضوع دوم هم بهت قبلا گفتم عزیزم...
لنا : میدونم... ولی خب چه اشکالی داره اینجا زندگی کنیم تا خونه خودت؟ هوم؟
چی؟ اینجا زندگی کنن؟ چرا باید دونفر که نامزد کردن نرن خونه خودشون؟ بعضی اوقات لنا بچگانه فکر میکنه...
آقای لی : بهش فشار نیار لنا... بعدا دربارش حرف میزنین... اذیتش نکن...
هیونجین : درسته... فردا باهم حرف میزنیم... شب بخیر...
همدیگرو بغل کردن...
بعد از خداحافظی از مامان و بابا...
سمت من اومد...
دستشو دراز کرد و لبخندی زد...
هیونجین : خوشحالم باهات اشنا شدم فلیکس... امیدوارم بیشتر ببینمت...
دستشو گرفتم...
دوباره همون حس عجیب...
متفاوت... اما تفاوتی که خوب بود...
ظاهری کاریزماتیک که هنوز شناخت کاملی ازش ندارم...
اما با همین چندساعت... اینجوری توصیفش میکنم...
متفاوت...عجیب...درظاهر اروم اما شاید باطنی برعکس... موفق... کاریزماتیک... و... کشف نشده...
فلیکس : منم همینطور... امیدوارم بتونم بیشتر بشناسمت..._____________________________________
هلووو💜
خب تا اینجای کار کمی با زندگیاشون اشنا شدیم اما نه کامل چون توی پارت های بعدی بیشتر روشن میشه که از الان میگم هیجان انگیزه😈😂
منتظر کامنتاتونم درمورد ایده داستان ^~^
ووت فراموش نشه✨
YOU ARE READING
Forbidden〰️
Fanfictionیک عشق... یک رابطه... یک وابستگی... یک کنجکاوی... یک بازی... یک زندگی... میتونه ممنوعه باشه... ممنوعه فقط به معنای اشتباه و غلط بودن، نیست... میتونه یک گناه باشه... گناهی که شیرینه... مجذوب کنندس... اغواگرانس... مثل الکله... یا شایدم یه زهر سمی و مر...