فلیکس
نوری که به پشت پلکام میزد زننده و اذیت کننده بود...
مثل یه پرده سیاه سینمایی که نوار فیلمش اتیش بگیره و از یه نقطه ی کوچیک گرد، بزرگ و بزرگتر شه...
با اخم غلیظی چشمامو باز کردم...
ملحفه روم رو کنار زدم و توی جام تکون خوردم...
سرم انگار منتظر همون حرکت کوچیک بود که... درد صاعقه مانندی توی شقیقم پیچید و بهم تلنگر مستی دیشبو زد...
دستمو به شقیقم گرفتم و چشمامو بستم...
دیشب... دیشب چی شد؟
با توجه به وضعیتم... لباس دیشب تنم بود... ولی... تا چشمامو باز کردم و دور و برمو رصد کردم...
شوکه شدم...
م..من کجام؟ لعنتی...
اتاق نااشنا با طیف رنگ طوسی و سفید...شیک در عین حال کژوال...
سوالای زیادی توی ذهنم بود و در عین حال گیج و منگ بودم... سنگینی سرم بهم فشار میآورد ولی بیشتر از اون متعجب از جای غیراشنایی بودم که توش خوابیدم...
سریع بلند شدم که... باز همون درد و تلوخوردن...
فلیکس : اه لعنتی...
با تمام حال سنگین و مزخرفی که داشتم از اتاق زدم بیرون...
قلبم تند میزد و انکار نمیکردم... ترسیده بودم...
چه اتفاقی دیشب افتاد؟
بار بودم...با... چان... بعدش...
این خونه؟
ترسم بیشتر شد و البته خشمی که از خودم داشتم بخاطر کنترل نکردن مقدار الکلی که دیشب خوردم و کار به اینجا کشیده که حتی نمیدونم دیشب چی شده و کدوم گوری ام...
با قدمای سریع از پله های دوبلکس خونه پایین رفتم...
لعنتی لعنتیییی... چه گندی زدم؟
تنگی نفسم نشون از استرس بی اندازم میداد...
نگو که... نه... امکان نداره... اگه قرار بود کاری باهام بکنه الان بدون لباس یا حتی وضع بدتری بیدار میشدم...
لعنت بهت فلیکس... به مخت فشار بیار دیشب چیکار کردی؟
چان چیکار کرد؟ من مینوشیدم ولی اون فقط یه لیوان خورد و بعدش...
چشمم به جسمی افتاد که روی مبل تک نفره کنار پنجره قدی پذیرایی نشسته و قهوه میخوره...
با خشمی که نمیدونم از کجا نشئت میگرفت و برای چی بود، رفتم سمتش... نباید ریسک میکردم و وقتی کنار همچین ادم موذی و غیر قابل اعتمادیم مست کنم...
فلیکس : هی... به نفعته یه دلیل قانع کننده بیاری که تو خونه لعنتیت چیکار میکنم کریستوفر؟
صورتش برگشت سمتم... نیشخندی زد و جرعه ی دیگه ای از قهوش خورد...
بنگچان : صبح توام بخیر عزیزم...
ناگهانی بدون کنترل روی تن صدام، داد زدم...
فلیکس : گفتتتتتم زر بزنننن برای چی منو اوردییی اینجا؟ دیشببب چی شد که الان باید اینجا بیدار شم هااان؟ چه غلطی کردی باهام؟
بلند شد و جدی به صورتم نگاه کرد...
نیشخندش محو شدش نشون میداد از تن صدام خوشش نیومده... ولی عصبی هم نبود...
بنگچان : یادت نمیاد؟ یا... میخوای منو امتحان کنی؟
با جمله اخرش گوشه لبش بالا رفت که عصبی تر از قبل شدم و دستمو به ماگ توی دستش زدم که پرت شد کناری و شکست...
یقشو با جفت دستام گرفتم...
این خشم... از ترس بود... ترس اینکه... مبادا... بهم دست زده باشه یا... برای تلافی کاری باهام کرده باشه که تا آخر عمرم پشیمون بشم یا خودمو بخاطرش بکشم... چون... نمیخوام هیچکس غیر از هیونجین... بدنمو تصاحب کنه... حالا که دیگه نیست...نمیخوامم کس دیگه ای رد های دستشو از روی بدنم پاک کنه یا جایگزین کنه...
چیزی ته قلبم و جسمم هنوز بهش وصله... مثله یه طناب کوفتی که از طرف من پوسیده و له شده ولی جدا نشده...
توی صورت منزجر کننده چان غریدم...
فلیکس : تو هنوز اون روی منو ندیدی بنگچان... حتی میتونم از تو دیوونه تر و روانی تر بشم یا بزنم به سیم اخر و کل این خونرو با خودت و خودم اتیش بزنم چون هیچییییی دیگه برام مهم نییییست...
جمله اخرمو فریاد زدم...
مثل یه بمب ساعتی بودم...
عدداش هرلحظه کمتر میشد و من بیشتر از درون نابود میشدم...
حال الانم... تقصیر هیچکس نیست غیر از همین کسی که جلومه... همین کسی که... اتیشو به جون همه انداخت و رابطه منو هیونجینو به اینجا رسوند...
هنوزم عادی بود...
بدون ذره ای خشمی که زنده بشه یا احساس ترحم و دلسوزی...
فقط نگاهم میکرد... جز به جز صورتمو...
روی چشمام قفل شد...
من نفس نفس میزدم ولی خشمم فروکش کرده بود...
انگار مرد روبه روم همینو میخواست...
میخواست که احساساتمو از طریق اون خالی کنم و اروم شم...
اما این چان... فرق میکرد...
چان همیشه نیشخندای پیروزمندانه و ترسناکی داشت که شخصیتشو کامل میکرد... اما الان... ته چشماش... یه تاریکی خاصی بود... مثل یه حس مرده...
حتی زمزمه ی ارومش برام جدید و تازه بود...
بنگچان : دیشب مست کردی... البته فکر میکردم زودتر مست شی ولی مثله اینکه ظرفیتت بالاتر از این حرفاس... بیهوش شدی... بنابراین مطمئن باش خونه من خیلی گزینه بهتری از بار دیشب بود که توش سگای هیز و خرپول منتظرن یه طعمه خوشمزه تو تورشون گیر کنه...
توی جملاتش... هیچ بویی از تمسخر یا دروغ نبود... حتی توی چهرش هیچ نشونه ی کوچیکی از اون ادمی که میشناختم نبود... یا شاید... هنوز اثرات مستیه...
بنگچان : و بزار بزرگترین سوالت که مسبب این حالته رو جواب بدم... من بهت دست نزدم فلیکس...آدمی نیستم که موقع بیهوشی بخوام لمست کنم...
دستام کم کم شل شدن و یقشو رها کردم...
ولی گاردمو پایین نمیاوردم... چون... هیچوقت نمیتونستم بهش اعتماد کنم هیچوقت...
اخم خفیفی داشتم...
فلیکس : تو هیچوقت حقیقتو نمیگی کریستوفر و الان نمیتونم حتی یه ذره هم حرفتو باور کنم...
چان بی توجه به خرده های شکسته ی ماگ اونطرف تر روی زمین، رفت سمت اشپزخونه...
بنگچان : بیا باهم صبحونه بخوریم بیوتی... یه قهوه بخوری سرحال میای و شایدم همه چی یادت بیاد و بفهمی دلیلی نداره دروغ بگم چون نمیتونستی الان از درد کمر و زیر شکمت از روی تخت بلند شی یا حتی توان اینو داشته باشی که قهومو پرت کنی دارلینگ...
در کمال خونسردی دستگاه قهوه جوشو روشن کرد و دوتا ماگ دیگه بیرون اورد...
پشتش بهم بود... حالا که ارومتر شدم یا بهتره بگم فقط چنددرصد قانع شدم، میتونم استایل خونگی و راحت ولی در عین حال مرتبش رو ببینم... تیشرت مشکی با شلوارک تا زانوی مشکیش که عضله ی پشت ساق پاهاشو به خوبی نشون میده...
هوفی از سردردی که مثل بختک به جونم افتاده بود کشیدم...
لباسای دیشب هنوز تنم بود و دلم میخواست برم هتل و دوش بگیرم... اما... هنوز ذهنم اروم نشده بود...
اینکه یادم نمیاد و اینکه کنار همچین ادمی باشم... بهم حس ناامنی بدی میده ولی... نگاهش... پس چرا همون نگاه قدیمی نبود؟
از روی ناچاری مجبور شدم بپرسم...
فلیکس : دیشب... حرفی زدم؟
یه لحظه از حرکت ایستاد اما هنوز پشتش بهم بود...
عادی برگشت سمتم...
بنگچان : نه... هیچی... فقط اینکه...
چشماشو دزدید...
مشکوک نگاهش کردم...
فلیکس : فقط اینکه؟
چشماش دوباره روی من نشست و... نیشخند خاصی زد...
بنگچان : شاید گفتی از من خوشت میاد و به نظرت جذابم؟
لحنش مشخص بود فقط داره اذیت میکنه...
هه... چرا اینقدر احمقم که فکر میکنم این ادم عوض میشه؟
با چهره ای خنثی و جدی بهش نگاه کردم و راهمو به سمت در خروجی طی کردم...
فلیکس : خوشحالم به این شک نکردم که عوضی بودنت ممکنه کمتر شده باشه... میبینم هنوز همونی پس یه ثانیه هم نمیخوام بمونم...
بنگچان : منم دوست دارم عزیزم...
با حرص دندونامو روی هم ساییدم و با شدت درو باز کردم...
فلیکس : ازت متنفرم...
از چهارچوب در اون خونه خفه کننده که هر ثانیه بیشتر بدنمو به لرز مینداخت خارج شدم و درو محکم بستم...
YOU ARE READING
Forbidden〰️
Fanfictionیک عشق... یک رابطه... یک وابستگی... یک کنجکاوی... یک بازی... یک زندگی... میتونه ممنوعه باشه... ممنوعه فقط به معنای اشتباه و غلط بودن، نیست... میتونه یک گناه باشه... گناهی که شیرینه... مجذوب کنندس... اغواگرانس... مثل الکله... یا شایدم یه زهر سمی و مر...