Forbidden 25

568 88 76
                                    

بنگچان : مال من میشی یا...
با دیدن عکس... چشمام تار شد...

بنگچان : یا هیونجین نابود میشه؟

فلیکس

عکسا...
هرکدوم... از لحظه های به یادموندنی اون سفر بودن...
لحظه به لحظه...
ثبت شده بود... مثل یه دفترچه خاطرات...
مثل یه سند با مهر عشقمون...
مثل یه اعتراف...واضح و روشن ...
حقیقتی که قرار نبود اینجوری اشکار بشه...
به عکس توی دستم نگاه کردم...
روز اول...
توی بالکن اتاق...
هیونجین از پشت بغلم کرده بود و سرش توی گودی گردنم بود...
صدای بمش زیر گوشم دوباره تکرار شد...
(هیونجین : نگفته بودی اینقدر میتونی با لهجت منو تحریک کنی عزیزم...)
نفسم حبس شده بود...
انگار هیچ اکسیژنی برای تنفس نبود...
عکس بعدی رو نگاه کردم...
روز دوم...
روزی که بعد عکسبرداری رفتیم بگردیم...
توی عکس...
بستنی میخوردیم و هیونجین خم شد و منو بوسید...
(فلیکس : هی بستنی خودتو بخور اقای هوانگ...
با خنده و اخم خفیفی غر زدم که صدای خندش بلند شد...
هیونجین : مال تو خوشمزه تره... البته خوشمزه تر از این نیست...
خم شد و وسط خیابونی که ایستاده بودیم و بین مردم بودیم لبامو بوسید جوری که دوتا لبمو داخل لبش کشید و جدا شد...
هیونجین : امممم این خوشمزه ترینه...)
اکو شدن صداش توی سرم...
پخش شدن اون لحظات جلوی چشمام...
لرزش دستام بیشتر شده بود...
سردی بدی تمام پوستمو پوشش داده بود...
یه سرمای غریب...
هرلحظه بیشتر دیدم تار میشد...
با وحشت و حالی اشفته که نشون میداد هرلحظه بیشتر به اون دیوونگی محض میرسم عکس بعدی رو چنگ زدم...
رستوران کنار هم...
عکس بعدی...
بغل عاشقانمون روی پل...
عکس بعدی...
بعدی...
بعدی...
با شدت همرو پرت کردم...
نفس نفس میزدم...
چندثانیه نفسو حبس کردم... نمیدونم...
کی کریستوفر دوباره برگشت پشت میزش... نمیدونم...
چجوری تمام لحظاتو بدون کم و کاستی ثبت کرده... نمیدونم...
از کجا فهمید یا شک کرد... نمییییدونم...
نیشخندش... حالمو بهم میزد...
نه... نه... من نمیتونم اینجا ببازم...
نمیتونم این شرطو قبول کنم نهههه...
با عصبانیتی که ناخودآگاه بهم غلبه کرده بود و بی سابقه بود دستامو روی میزش کوبیدم...
فلیکس : تو... توعه عوضی فکر کردی خیلی باهوشی... فکر کردی اینجوری میتونی منو وادار کنی تا کنارت باشم؟ فکری کردی اینقدر احمقم که با چندتا دونه عکس به این تهدید مزخرفت جواب مثبت بدم؟ یا ازت میترسم؟
خنده ای کردم که چاشنی نفرت توش اشکار بود...
فلیکس : نه اشتباه نکن کریستوفر... من مثله هیچکدوم از اونایی نیستم که با یه تهدید خام و توخالی به قول خودت به دستشون اوردی یا از اون جایگاه پوچ و اون قیافه به ظاهر مخوفت بترسم و هیچی جز تظاهر نیست...
نیشخندش تبدیل به خنده خفیف و بعد بلندی شد...
سیگار برگشو توی جاسیگاری گذاشت...
وقتی میخندید... بیشتر ازش متنفر میشدم... اون چهره کریه...
بنگچان : اوه عزیزم میدونم چقدر برات سورپرایز بزرگی بود و فکر نمیکردی من بتونم از اون 7 روز زیباتون... یا بهتره بگم... از اون رابطه عاشقانتون که ممنوعس مدرک جمع کنم و بزارم جلوی چشمات... میدونم... سخته که الان تصمیم بگیری ولی... باور کن با من بودن بیشتر به نفعته تا با کسی که نامزد داره و حالاام یه معشوقه ای که از قضا برادر نامزدشه و معلوم نیست تهش چی میشه...
همه ی اینارو با بلندپروازی و در عین حال بعضی جملاتو با تمسخر خاصی بیان کرد که بیشتر عصبیم میکرد...
فلیکس : خفه شو... اگه فکر کردی یه درصد قراره شرطتو قبول کنم کور خوندی... تو ارزوی نگاه کردنم میمونی کریستوفر... این عکسا هم بدرد هیچی نمیخوره چون خیلی راحت میتونم ادعا کنم همش یه مشت فتوشاپه پس... بهتره خودت بندازیشون تو سطل زباله...
اره... میتونم من به این نحو ورقو برگردونم...
اون هیچکاری نمیتونه بکنه...
اون منو میخواد... میزارم تو حسرتش بمیره...
حتی از فکر لمس شدنم توسط همچین ادمی چندشم میشه...
برگشتم تا برم سمت در که...
بنگچان : همممم... پس میخوای اینجوری بازی کنی عزیزم...
متوقف شدم...
تن صداش... حتی به نظر نمیومد شکست خورده باشه...
بیشتر انگار... یه برگ برنده دیگه دستشه...
بنگچان : نمیخواستم به اینجا برسیم زیبا... ولی وقتی مقاومت میکنی... مجبور میشم بهت نشونش بدم پس... بیا باهم ببینیم...
ببینیم؟
م..منظورش چیه؟
با اخم غلیظی برگشتم سمتش که...
صفحه ی لپ تاپش روبه من بود و...
چ..چی؟
نه...ن..نه...این...این امکان نداره...
گره بین اروهام به وضوح از بین رفت و...
جاشو به...
سرگیجه و حال بدی داد که باعث میشد بخوام... همینجا... از خودم بپرسم... تا کی باید زجر بکشم؟
یه ویدیو...
ویدیویی که...
چشمام پر شدن...
نیروی پاهام کم شده بود...
پس اینه شکست؟
طعم شکست و بدبختی اینه؟
طعم... به بردگی گرفتن... اینه؟
فیلمی از رابطه من و هیونجین... واضح و... خرد کننده...
چشمامو بستم و داد زدم...
فلیکس : قطعشششش کنننن...تموووومش کن لعنتی...حرومزاده...تو...
دکمه استپ رو زد...
حتی با دیدن حالم هم... نیشخندش از بین نمی‌رفت...
این چجوری ادمیه؟ از چی ساخته شده؟ چجوری میتونه... میتونه اینقدر راحت و بدون وجدان... اینکارو بکنه؟
به صندلیش تکیه داد...
درست مثل یه ادم پیروز...
با نگاهی پرافتخار...
بنگچان : قدرت... همه چیزه فلیکس... وقتی قدرت داشته باشی، میتونی همه چیزو طلب کنی... حتی اگه قدرت کمکت نکنه... بو و مزه ی پول زیر دندون خیلی از ادما میتونه کاری کنه که هر امری کنی انجامش بدن...
لبخند دندونما و خاصی زد...
بنگچان : حتی اگه بهش بگی توی اتاق هتل دوربین بزارن... مثل یه سگ وفادار که به صاحبش نه نمیگه... چون بهش غذا میدی...
بدنم به لرزه افتاده بود...
مثل یه تشنج خفیف...
حتی چشمام دیگه کریستوفر رو واضح نمیدید...
تمام رگای سرم نبض میزدن مثل ناقوس...
صدام توی سرم می‌پیچید...
ن..نه...نهههه نمیتونم... اینجوری نمیشههههه نه...
بنگچان : بهت زمان میدم تصمیم بگیری عزیزم...
نه نهههه... نه... خواهش میکنم... من... نمیخوام از دستش بدم... نه هیونجین...هیونجیییین...
دستامو به سرم گرفتم...
بنگچان : از الان 24 ساعت وقت داری... و وقتی تصمیم گرفتی... همدیگرو توی همون بار قبلی می‌بینیم...

Forbidden〰️Where stories live. Discover now