Forbidden 8

985 118 77
                                    

فلیکس
پشت مانیتور ایستاده بودیم و فوتوشاتارو نگاه میکردیم...
با حوله مشغول خشک کردن موهام بودم که بخاطر عکاسی بیشتر مجبورم شدم سرمو توی اب بکنم و خیس تر شدن...
نیم نگاهی به فرد کنارم انداختم...
هیونجین با تمرکزی بالا و چشمای خیره عکسارو نگاه می‌کرد...
و کریستوفر هم اینجا بود... با نگاهی که همراه با نیشخندش میخندید و شصتی که به لبه پایینش میکشید...
کریستوفر رو زیاد نمیشناختم اما... با همون اشنایی گذرا و ساده هم متوجه خصوصیات عجیبش شدم...
نگاهاش معناهای خاص و در عین حال ترسناکی داشت... مثل آدمی که ظاهر فریبنده ای داشته باشه اما ندونی از درون میتونه چه موجود خطرناکی باشه...
من همیشه ادمارو خوب شناختم... دقیق... پس بوی خطر رو حس میکنم و... الان هم... با وجود کریستوفر توی این اتاق... حسش میکنم... مثل یه دود نیکوتین که توی هوا معلقه و در عین شیک بودن مثل یه تله آماده میمونه...
هیونجین سرشو بلند کرد و اول به من و بعد روبه عوامل با لبخند گفت...
هیونجین : خب... عالی بود خسته نباشید همگی...کانگ عکسارو بعد برام بفرست که بگم کدومارو برای جشنواره جدید بزاریم...
خواستم برم لباسامو عوض کنم که...
بنگچان : یه قهوه بخوریم فلیکس؟
برگشتم سمتش...
با همون نگاه مرموز و خیره... و همون نیشخندی که به وضوح به نمایشش میزاشت...لباسایی به رنگ تیره اما کاریزمای خودشون رو داشتن...
لبخند خفیفی زدم... بدم نمیاد بفهمم چی تو فکرشه...
فلیکس : باشه... لباسامو عوض میکنم...
نیشخندش پررنگ تر شد...
بنگچان : توی دفترم منتظرتم...
رفت از اتاق بیرون...
چشمم به هیونجین که مشغول چک کردن دوربین بود افتاد...
لباسای خیسم هنوز به تنم بود...
سمتش رفتم...
با نزدیک شدن بهش وجودمو حس کرد و سرشو بالا اورد...لبخندی زد...
هیونجین : هی... اتفاقا میخواستم باهات حرف بزنم... عکسا عالی شدن...
لبخند شیطنت امیزی زدم...
فلیکس : یعنی به نظرت بخاطر مدلشه یا عکاسش؟
سرمو کج کردم که... چندتا تار موی خیسم روی پیشونیم افتادن...
مردمک چشماش روی همون چندتا تار موهام افتاد و خنده ای کرد...
هیونجین : هیچ شکی نیست بخاطر مدلشه... یه مدل شر و بازیگوش...
دستشو جلو اورد و به موهام رسوند و اون چندتا تار روی پیشونیمو اروم داد عقب...
یه پیچش و صاعقه لذت بخش توی تمام وجودم پیچید... این مرد حتی میتونست با کوچیکترین کارها... باعث بشه بیشتر خودم باشم و بیشتر از این ارتباط دور اما نزدیک لذت ببرم... اما... وجودم نبض میزنه برای بیشتر خواستن... در صورتی که صدایی درونم زنگ میزنه و این خوشی چندثانیه ای رو ازم میگیره که دوست دارم کنارش بزنم... لنا...
هیونجین : امشب اقا و خانم لی قراره بیان برای همین لنا گفت بیام خونه تا ببینمشون...
ابروهام بالا پریدن ولی صورتم متعجب یا شوکه نشد...
فلیکس : اوه پس مامان و بابا حتی بهم قرار نبود بگن کی میان ولی لنا خبر داشت... جالبه...
هیونجین دستشو روی شونم گذاشت...
هیونجین : امروز اولین روز کاریمون باهم بود... پس امروز این موضوعاتو بزار کنار... میخوای باهم بریم خونه؟ اقا و خانم لی شب میرسن...
با اینکه هنوز ادم اونجا بود و همه مشغول جمع کردن وسایل بودن... یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم و توی چندسانتی صورتش بازیگوشانه لب زدم...
فلیکس : اگه قبل خونه رفتن منو ببری ناهار بیرون شاید بتونم این موضوعاتو فراموش کنم هوم؟
تو چشماش که گنگی خاصی رو نشون میدادن زول زدم...
اون پیش خودش... پیش ذهن خودش درگیره و من میبینمش...
اولش بخاطر نزدیکیم متعجب شد ولی عقب نرفت...
تعجبشو پنهان کرد و با تکخندی به چپ و راست نگاه کرد و نگاهشو ازم دزدید و دوباره نگاهم کرد...
هیونجین : تو خیلی عجیبی اما چرا که نه... منم گشنمه... تو سالن منتظرتم...
لبخند دندونمایی زدم...
فلیکس : اوکی... اما ممکنه یه ذره معطل بشی چون کریستوفر میخواست باهم قهوه بخوریم و حرف بزنیم... ولی زود میام...
چشمای مرد روبه روم باریک شدن و اخم ریزی بین ابروهاش شکل گرفت...
هیونجین : چان گفت میخواد باهات قهوه بخوره و حرف بزنه؟
این ری اکشن... میتونه چه حرفی پشتش باشه...
اهمیتی ندادم و عقبگرد کردم تا سریع لباسامو عوض کنم...
نمیخواستم برای بیرون رفتن با هیونجین لفتش بدم...
بهرحال... این خودش فرصتی بود که با نقشه به دستش اوردم...
از شروع عکسبرداری که یاد دیشب افتادم و اون اتفاق بین من و هیونجین... چیزی درونم وادارم می‌کرد یه نحوی بخوام بهش نزدیک شم... این مطیع بودن از طرف اون باعث میشد چیزی روحمو قلقلک بده و محرکی باشه برای حرکات اشتباه اما لذت بخش بعدیم...
فلیکس : اره نمیدونم درمورد چی میخواد باهام حرف بزنه اما سریع میام...
لبخندی زدم و دور شدم...

Forbidden〰️Where stories live. Discover now