محیط خونه مثل شفقی سیاه و بنفش شده بود که لابه لاش رقص نور مثله صاعقه توی محیط پخش میشد...
سالنی که تا نیم ساعت پیش خالی بود حالا... جوشش ادم های اشنا و صدای هارمونی دار خوش گزرونشون که با موزیک یه ترکیب غیرشنوا ولی به گرمای اتیش رو درست میکرد باعث میشد بیشتر گرگرفتگی و مستی رو حس کنی...
بوی تلخی مشروبات الکلی که توی هوا مثل اکسیژن در گردش بود...
صدای خنده های اغواگرانه...
بدن هایی که با ریتم موزیک حرکت میکردن و قلقلکت میدادن تا باهاشون برقصی...
شاید این دنیای منه...4 سال بود از این دنیا دور بودم... دنیایی که متعلق به من بود و ازم گرفتنش... مگه این گناهه؟ اینکه بخوام ازادی روح و جسممو حس کنم گناهه؟ چرا باید اون چیزی باشم که بقیه میخوان؟
داشتم با چندتا از دوستای قدیمیم وسط سالن نوشیدنی میخوردیم و میخندیدیم...
*: هی لیکس خیلی وقت بود ندیدیمت...
فلیکس : اره نیویورک بودم...
": امشب فوق العادس... پارتیای فلیکس هیچوقت تکراری نمیشه...
خنده مستانه ای کردم...
چشم چرخوندم... دنبالش نبودم فقط کنجکاو بودم بدونم کجاست و چیکار میکنه... و...
دیدمش... با لنا حرف میزد... فاصلشون کم بود و لنا دستاشو دور گردنش انداخته بود و مدام در گوش هم چیزی رو زمزمه میکردن و میخندیدن...
باید برای خواهرم خوشحال باشم که هستم اما...
در حال حاضر حس دیگه ای توی وجودم رخنه کرده که باعث میشه این خوشحالی رو نخوام...
شاید این یه دیوونگی موقتی باشه...
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو گرفتم...
لیوان ویسکی دستمو یه نفس سر کشیدم...
دستی روی کمرم نشست...
*: هی هی اروم... این چندمین لیوانته خودتو تا اخر امشب میکشی...
تلخی و خنکی ویسکی رو تا معدم حس کردم... چیزی نخورده بودم بنابراین سرخوردن مایعات الکلی از گلوم رو کامل میفهمیدم که معدمو پر کرده بود...
چشمام ناخودآگاه و دوباره سمت جایی که جفتشون بودن کشیده شد... مدام با خودم میگفتم خیره نشو ... اما... نمیتونستم...
نگاهشون کردم که اینبار... با بوسشون مواجه شدم...
خیلی ناگهانی خنده بلندی کردم که بخاطر صدای بلند موزیک فقط خودم شنیدم و کسی که هنوز دست مزاحمش روی کمرم بود و بهم حس بدی میداد...
برگشتم سمت صاحب دست...
درسته یه مزاحم... اما دوست قدیمی...
شایدم یه سگ ولگرد که از همون چندسال پیش هم دنبالم بود... واضح و احمقانه...
فلیکس : لوکاس نرو رو مخم...
متوجه لحنم شد و دستشو برداشت اما دور نشد...
پسر قدبلند و پرمدعایی بود... فقط بخاطر شغل پدرش میتونست اینجوری سر بلند کنه وگرنه در واقعیت... هیچی نبود...
لوکاس : هی بعد چند وقت دیدمت اینجوری نکن... یکی دیگه؟
به لیوانم اشاره کرد...
میتونستم فقط ردش کنم... و واقعا هم دلم میخواست ازم دور شه ولی... چرا ؟ بزار حداقل یه سگو دنبال خودم بکشونم... فقط یه شبه... بعد خیلی راحت میشه رهاش کرد مثل یه تیکه زباله...
پوزخندی به صورت منتظرش زدم...
لیوانمو بهش دادم...
فلیکس : همین باشه با یخ...
نیشخند کریهی زد و دور شد...
لابد فکر میکرد قراره از من سرویس بگیره... هه... نمیدونست که تو ذهن من فقط یه حرومزادس...
ادمای زیادی از دوست قدیمی تا اشنا دورم بودن پس احساس تنهایی معنا نداشت... ولی پس چرا احساس خفگی و دوری میکنم؟ چی میخوام تا این حس از بین بره؟
جیسونگ : فلیکس؟
متوجه صدای اشنایی شدم و برگشتم که با جیسونگ و ظاهر متفاوت از همیشش مواجه شدم... انتخاب لباسم درست بود...
لبخند پررنگی زدم و رفتم پیشش...
فلیکس : اوه خدای من جیسونگ... فوق العاده شدی...
لبخند دندونمایی زد...
جیسونگ : ممنون بابت لباس واقعا دوسش دارم...
فلیکس : برو یه نوشیدنی بخور و بیا پیشم... آه هوا خیلی گرمه...
ناگهانی دمای بدنم به شدت بالا رفت و احساس خفگی ای که داشتم بیشتر شد که جلوی جیسونگ کتمو سریع دراوردم...
انگار تمام رگای مغزم منقبض شده باشن...
فلیکس : لعنتی خیلی گرمه...
جیسونگ نگران نگاهم کرد...
جیسونگ : هی حالت خوبه؟ فکر کنم زیاد نوشیدی...
کتو پرت کردم یه ور و فقط با یه نیم تنه جذب ایستاده بودم...
دستمو توی موهام کردم و لبخند پررنگی زدم...
فلیکس : خوبم... خودت که میدونی من ظرفیتم بالاست... کی دیدی من اول مهمونی مست شم...قبلنارو یادت نیست؟
بدنم به شدت نیاز به یه محرک قوی تر داشت... یه چیزی که بخورم و فقط برقصم و هیچی نفهمم...
جیسونگ : اون ماله 4 سال پیشه فلیکس الان خیلی وقته اینقدر سنگین نخوردی پس لطفا زیاده روی نکن... ببینم چندتا لیوان الان خوردی؟
با چشمای باریک و نگران پرسید که خنده ای کردم و دستمو به کمرم زدم...
فلیکس : نمیدونم چندتا... شاید 7 تا یا بیشتر... مهم نیست... مهم اینکه من الان خوشحالم و هنوزم مست نشدم و میخوام برقصم پس زود باش یه نوشیدنی بخور و بیا اینجا...
با خنده ازش دور شدم و سمت جمعیت دوستام یا بهتره بگم لاشخورهایی که درحال ریتم گرفتن بدناشون بودن رفتم...
تا چشم کار میکرد همه... درحال ارضای درونی حالشون بودن...
جنسیت اینجا مهم نبود...
وسط چندنفرشون رسیدم که متوجهم شدن و لبخند خماری زدن و با حرکت بدنشون... منم با ریتم موزیک خودمو به دستشون سپردم... شاید اینجوری میتونستم ذهنمو از چیزی که اذیتم میکرد خلاص کنم...
و اون چیزی که اذیتم میکرد...
زوج خوشبخت اونور تر بود...
YOU ARE READING
Forbidden〰️
Fanfictionیک عشق... یک رابطه... یک وابستگی... یک کنجکاوی... یک بازی... یک زندگی... میتونه ممنوعه باشه... ممنوعه فقط به معنای اشتباه و غلط بودن، نیست... میتونه یک گناه باشه... گناهی که شیرینه... مجذوب کنندس... اغواگرانس... مثل الکله... یا شایدم یه زهر سمی و مر...