قدم برمیداشت...
زیر اسمونی که ابرهاش همرنگ حال و روزش بودن...
توی خیابونی که با وجود صدای بوق و تردد ماشینا، برای اون ساکت بود...
خودش میخواست صداهارو بشنوه تا به خودش نهیب بزنه که تمام اون صحبت ها یه کابوس بیشتر نبوده اما... بعضی اوقات کابوس ها هم میتونن جزیی از زندگی باشن...
سردش نبود ولی استخون هاش میلرزیدن...
به ادمایی که از کنارش رد میشدن حسادت میکرد...
به زوج هایی که بیپروا دست همدیگرو گرفتن حسادت میکرد...
به ادمایی که میخندیدن... حسادت میکرد...
مگه فرق اون با بقیه ی ادما چی بود؟
تنها فرقش این بود که عشقش ممنوعس اما... اون هم یه ادمه...
ادمی که عاشق فلیکس شد...
اما چه راحت... هربار از دستش میداد...
انگار حتی اونایی که اون بالا توی اسمونن هم نمیخوان باهاش باشم... چرا؟
این چراها شدن دلیل عذابم...
ای کاش فقط بهم جواب میدادن...
چرا...نفس عمیقی کشید اما نفسش بند اومد...
بغضش ترکید...
گریه میکرد...
زجه میزد...
با زانوهایی که روی زمین افتاده بودن...
با فریاد هایی که نگاه مردم رو به خودش جلب میکرد...
تابحال اینقدر گریه نکرده بود...
احساس میکرد حتی میتونه خون از چشماش چکه کنه...
عاجز بود... از خودش... از این سرنوشت نامعلوم... از اینکه چیکار کنه... چه حرفی بزنه... به کی پناه ببره... به کی بگه فلیکسمو بهم بدین... از کی متنفر باشه... از کی شکایت کنه که اینقدر نحسه...
اره... فکر میکرد وجودش نحسه...
برای خودش... برای فلیکس...همونجور که روی زمین زانو زده بود و گریه میکرد... دستشو به قفسه سینش گرفت... چقدر درد میکرد...
شروع به سرفه کرد... سرفه های شدید...
حالت تهوع داشت...
ولی چیزی برای برگردوندن توی معدش نبود...
باز هم چشماش سوخت... از اینکه...
فلیکس منتظرشه...
چشم های عسلی رنگش به در دوخته شده...
امیدش مثل یه شمع روشنه...
منتظر منه... منتظر من...
میخواست فرار کنه... با فلیکس... اما... ای کاش... فقط لنا تنها مانعش بود... ای کاش...( فلش بک / یک ساعت پیش)
هیونجین
لنا : میتونی توی 24 ساعت ازش خداحافظی کنی عزیزم... روز اخر رو باهاش لذت ببر...
دندونام بخاطر فشار زیاد روی هم ساییده میشدن و صدا میدادن...
هیونجین : توی حرومزاده...
لنا خندید...
دیگه حتی مورد تحقیر قرار گرفتن هم باعث ناراحتیش نمیشد...
لنا : بهتره فکر فرار کردن به سرت نزنه عزیزم... چون...
مشکوک و منتظر بهش خیره شدم که...
لنا : چون پدرت تا چنددقیقه دیگه میرسه و قطعا بهم برخورد میکنین و قراره باهاش حرف بزنی چون درمورد بچدار شدنمون خیلی خوشحال شده...
پدر؟از اون اتاق کذایی زدم بیرون و با خشم و عجله به سمت در خروجی قدمای محکم برمیداشتم...
پسر سرخدمتکار با دیدن حالم شوکه شد و به سمتم اومد...هم قدم با قدمای سریع من حرکت میکرد...
جیسونگ : چیشد؟ چی شده؟ اتفاقی افتاد؟
نمیتونستم جوابشو بدم...
عصبی و اشفته بودم...
فقط میخواستم زودتر از اون خونه بزنم بیرون...
در خروجی رو باز کردم که...
YOU ARE READING
Forbidden〰️
Fanfictionیک عشق... یک رابطه... یک وابستگی... یک کنجکاوی... یک بازی... یک زندگی... میتونه ممنوعه باشه... ممنوعه فقط به معنای اشتباه و غلط بودن، نیست... میتونه یک گناه باشه... گناهی که شیرینه... مجذوب کنندس... اغواگرانس... مثل الکله... یا شایدم یه زهر سمی و مر...