فلیکس
هیونجین : بیب چیکار میکنی؟
توی آشپزخونه بودم...
شکلات اب شده رو روی اپن گذاشتم... یه توت فرنگی برداشتم و توی ظرف شکلات زدم...
صدای قدماش بهم نزدیکتر میشد...
برگشتم سمتش و توت فرنگی اغشته به شکلاتو با ولع گاز زدم که مردمک چشماش روی لبام نشست...
پس از فرصت استفاده کردم و برای توجه بیشترش...
اغواگرانه گاز دیگه ای به توت فرنگی زدم...
فلیکس : اوممممم... خوشمزس...
نیشخندی زد و بهم نزدیکتر شد... به اپن اشپزخونه تکیه داده بودم... دستاشو از دوطرف بدنم رد کرد روی اپن گذاشت...
صورتشو چندسانتی صورتم اورد و خیره به زبونم که روی لب پایینم میکشیدمش زمزمه کرد...
هیونجین : منم میخوام...
از نوع گفتنش خندم گرفت پس خنده ی مستانه ای کردم...
توت فرنگی دیگه ای برداشتم و اغشته به شکلات کردم... نصشو بین لبام گرفتم و نصف دیگش... هیونجین سرشو جلو اورد و گازی به نصفه ی بیرونیش زد که لبامون سطحی بهم برخورد کردن...
شیطنت امیز به نگاه خمارش روی لبام که مقداری شکلات روشون بود لب زدم...
فلیکس : خوشمزه بود ددی؟ نظرت درباره این چیه؟
انگشتمو داخل ظرف شکلات اب شده کردم و یکمشو روی لبام کشیدم که...
بی معطلی لباشو روی لبام کوبید و لبای برجستش کل لبمو احاطه کرده بود و با مکیدن های عمیق اونارو وارد دهنش میکرد... انگار نمیخواست هیچ ردی از شکلاتا بمونه... با فشار زبونش دهنمو باز کردم اجازه ی پیشروی بیشتر بهش دادم... بوسمون طعم شکلات میداد و میتونستم با هر حرکت زبونش یا لباش طعم شکلات شیری رو حس کنم... زبون سرکششو بین لبام گرفتم که ناله ی مردونه و خفیفی کرد...
با ازاد کردنش از بین لبام لیسی به لبام زد و تمام اون مایع شیرینو از روی لبام پاک کرد...
احساس ضعف و بی قراری شدیدی میکردم...
احساس نیاز شدید... بدنم گرگرفته بود و تو حال خودم نبودم...
با چشمای پرنیاز و بیقرارم به مرد روبه روم خیره شدم...
لعنت به اون نیشخندای کاریزماتیک و اون چشمای گرسنه که تمام اجزای صورتمو با دقت رصد میکنه...
هیونجین : همممم خیلی خوشمزه بود... حتی خوشمزه تر از توت فرنگی...
لبخند دندونمایی زدم و ظرف شکلاتو دستم گرفتم...
دستشو گرفتم و با خودم کشیدمش...
بدون اینکه بپرسه فقط دنبالم میومد...
دلم میخواست یه بازی جدید و لذت بخش انجام بدم که ازش یه خاطره ی جذاب باقی بمونه...
به حموم رسیدیم که وایسادم و برگشتم سمتش... کنجکاو بود و برقی که توی چشمای خمارش بود منو برای انجام کارم مشتاق تر میکرد...
سرمو کج کردم و با شیطنت خاصی گوشه لبه پایینمو گاز گرفتم...
فلیکس : میخوای یه حموم شکلات بکنیم... ددی؟
نیشخند پررنگ و چشمگیری روی لبش نشست و به دیوونگی همراه با شهوتم خیره شد... رفتم داخل حموم...
لباسمو با آرامش و اغواگری دراوردم...
تمام مدت به حرکاتم نگاه میکرد و با برهنه شدنم مردمک چشماش همه جای بدنمو دنبال میکرد...
وقتی کامل برهنه شدم ظرف شکلاتو دستم گرفتم...
فلیکس : دوست نداری باهم حموم کنیم هیون؟
با لبخند خاصی زمزمه کردم که...
تیشرتشو تو یه حرکت درآورد و شلوار و باکسرشم همینطور...
ظرف شکلاتو از روی گردنم کج کردم و...
اون مایع از روی پوستم... و از بین ترقوم سر خورد و... راهشو بدون توقف طی کرد و جای جای بدنمو پر کرد...
لبخندی به حس خنکی و قلقلکی که روی پوستم ایجاد کرده بود زدم...
دوتا انگشتم که شکلاتی بود رو جلوی چشماش داخل دهنم کردم و مکیدمشون...
هیونجین به لذت بهم خیره شده بود و زبونشو روی لبش کشید... بهم نزدیک شد... میتونستم حس جدیدی که توی بدنش رخنه کرده رو ببینم... یه گرسنگی بی سابقه که ممکنه هیچوقت سیراب نشه... شهوتی که بیدار شده بود و این از چشمای پرخواستش مشخص بود...
هیونجین : مثل یه اثر هنری که نمیتونم برای چشیدنش صبر کنم... این دیگه دیوونگی نیست... این خود جنونه که توی من بیدار شده فلیکس... داری باهام چیکار میکنی؟
دستاشو روی پهلوهام که اغشته به شکلات بود گذاشت...
دستاش سرکشانه و با حس مالکیت روی بدنم حرکت میکرد...
دستامو دور گردنش حلقه کردم و بدنمو بهش چسبوندم...
پوست اون هم ذره ذره به رنگ شکلات درمیومد...
شهوتی از جنس شیرینی...
اگر حال الانمونو توصیف میکردن... همین جمله میشد...
فلیکس : پس منو با همون جنون به فاک بده...
لباشو بی درنگ به لبام وصل کرد...
ایندفعه خبری از ملایمت نبود...
یه خشم لذت بخشی درونش بود که خواستش فقط تصاحب کامل من بود...
تصاحب جسم و روحم برای خودش... حل کردن من مثل حل شدن رنگ ها توی اب شیشه ای و بی رنگ...
با دندوناش وحشیانه از لبام کام میگرفت که سوزش و تورمو حس میکردم... انگار خون توی لبام جم شده و با یه اشاره و تیزی دندونش ممکنه لبام پاره بشن...
اما اینا مهم نبودن چون... فقط میخواستم توی لذتی که به جفتمون میده غرق بشم...
بدون اینکه لباشو جدا کنه... از گوشه ی لبم پایین تر رفت به گردنم رسید...
رد شکلات روی گردنمو با زبونش پاک کرد و اون قسمتو گاز گرفت که بدنم لرزید و بیشتر به بدن برهنش چسبیدم...
دستاشو از روی کمرم پایین برد با فشاری که به باسنم اورد منو بالا کشید که پاهامو دورش حلقه کردم...
به کاشی های دیوار حموم منو چسبوند و با ولع پوست گردنمو به دندون میگرفت یا با مکیدن های محکم... خون مردگی زیر پوستمو تشدیدتر میکرد...
پایین تر اومد...
در این حین زبونشو روی پوستم میکشید تا شکلاتای پگروی بدنمو بخوره...
استخون ترقومو گاز گرفت و ناله عمیق از درد و لذتی از دهنم خارج شد و موهای بلندشو چنگ شدم...
فلیکس : آهههههه هیون... آههه...
برخورد پوست لختم با کاشیای سرد حموم پوستمو مور مور میکرد و مجبور میشدم به کمرم قوسی بدم تا به کاشیا نچسبم اما همین حرکت باعث میشد عضومون بهم کشیده بشه که بالأخره صبر هیون هم تموم شد...
هیونجین : آهههه فاک... نمیتونم صبر کنم بیب...
پایین گوشم ناله ی بم و خشدارشو رها کرد که متفاوت از هرزمانی بود... صداش کلفت تر شده بود و میتونستم حس کنم عضوش بیش از حد منقبض شده...
تو یه حرکت و خشن به کاشیا کامل منو چسبوند مه از سرما و شدت حرکتش اخی گفتم اما متوقف نشد...
با دستاش به باسنم چنگی انداخت و از هم بازشون کرد...
با انگشت اشارش شروع به حرکات دورانی روی ورودیم کرد که حالا نبض دار تر شده بود و دل پیچه ی مار مانند و بدی زیر شکمم داشتم...
باعث میشد بیقرار بشم و بیشتر حلقه ی دستامو دور گردنش تنگ کنم...
توی چشمایی که از همیشه وحشی تر و تحریک کننده تر بود خیره شدم و با ناله لب زدم...
فلیکس : آههه ه..هیون.. هیون خودتو میخوام...فاک آهههه...
بیشتر به صورتم نزدیک شد و مماس لبای نیمه بازم که نفسای شمارشیم ازش خارج میشد گفت...
هیونجین : بگو...دوباره بگو چی میخوای عزیزم... بگو تا بهت بدمش...
حرکت انگشتش روی ورودیم اونقدر سرعت گرفته بود که بهم حس مرگ و خواستن شدیدی میداد...
فلیکس : آهههه م..میخوامش... دیکتو میخوام هیون...آههه سوراخمو باهاش پر کن د..ددی...
چشمام واضح نمیدید چون مملوء از شهوتی بودم که بهم حس درد و در عین حال پیچش رعدی از جنس نشئه شدن میداد...
نشئه ی مردی که هرروز بیشتر عاشقش میشدم و این عشق خطرناک بود...
عشقی که بیشتر و بیشتر رخنه کنه توی وجودت...
خطرناکه...
چون بعد... ممکنه همون... بهت معنای دیگه ای بده...
معنای مرگ... نفرت... خشم... و... انتقام...
هیونجین نیشخندی تیز و بُرنده زد و تو یه حرکت...
عضو منقبض شدشو با فشار واردم کرد که... درد بد و طاقت فرسایی توی کل بدنم پیچید... اما بعد... با حرکت های سریع و محکم که باعث میشد به دیوار پشت سرم کوبیده شم اون درد تبدیل به یه رابطه ی خشن ولی جذاب شد...
صدای نفسامون و پژواک ناله های جفتمون... و برخورد محکم پایین تنه هامون حموم رو پر کرده بود...
هیونجین : آهههه لعنتی... ا..این...این داغی و تنگیت بیب... فاااک...
ضربه هاش محکمتر شد جوری که به شونه هاش چنگ انداختم...
فلیکس : ه..همونجا هاههه آههه هیون... آههههه همونجا...
عضوش به پروستاتم خورد و ناله هام بی پرواتر و بلندتر شده بود...
بعد چندضربه صدای غرش هیونجین زیر گوشم نشون از کام شدنش میداد...و مایع گرمی که داخلم خالی کرد...
هیونجین : آههههه اههه... همممم...
عضوشو درنیارود و بلافاصله با هندجاب... عضومو بین دستای گرمش گرفت و با حرکات سریع... عضو درحال انفجارمو به مام رسوند که توی دستاش خالی شدم...
احساس خستگی و درد میکردم اما... نمیتونستم منکر حس فوق العاده ی این سکس متفاوت بشم...
چشمام خمار و نیمه باز بودن...
ولی تونستم ببینم که دستشو بالا اورد کاممو از روی انگشتاش خورد...
هیونجین : اومممم... تو حتی خوشمزه تر از توت فرنگی با شکلات بودی بیبی...
لبخند بی جونی زدم و سرمو روی شونش گذاشتم...
فلیکس : دوست دارم...
YOU ARE READING
Forbidden〰️
Fanfictionیک عشق... یک رابطه... یک وابستگی... یک کنجکاوی... یک بازی... یک زندگی... میتونه ممنوعه باشه... ممنوعه فقط به معنای اشتباه و غلط بودن، نیست... میتونه یک گناه باشه... گناهی که شیرینه... مجذوب کنندس... اغواگرانس... مثل الکله... یا شایدم یه زهر سمی و مر...