بنگچان : چی میخوری فلیکس؟
لبخندی زد...
شاید این لبخند در نگاه اول فقط ازش یه چهره متشخص و بی عار بسازه اما در نگاه من... میتونه افکار مختلف و نقشه های فکر شده ای باشه که با هرکلمه و هر سوال در حال اجراشه...
متقابلا لبخندی زدم...
فلیکس : یه لاته لطفا...
بنگچان : یه لاته و یه اسپرسو لطفا...
مستخدم : حتما قربان...
بعد از رفتن پیشخدمت...
فلیکس : به نظر میاد به قهوه خالص علاقه داشته باشی...
نیشخندی زد و به صندلی تکیه داد...
استایل امروز چان با بقیه روزا یا بهتره بگم با توی کمپانی حسابی فرق میکرد اما هیچوقت نکته مردونه بودن و ابهت لباس هاش غافل نمیشد...
پلیور مشکی... شلوار جین جذب مشکی و کفش های اسپرت...
اغلب مشکی میپوشید و... شاید این رنگ چان بود... خب... از نظر من هرکسی یه رنگی داره و... مشکی کاملا رنگ چان بود... من هم مشکیم... اما نه کامل... دوست ندارم فقط یه رنگ باشم چون اینجوری بهم حس متمایز بودن نمیده...
بنگچان : من تمام چیز هایی که خالص و غنی باشن دوست دارم... مثل قهوه خالص... زیبایی خالص... چون بدون اینکه با مکمل دیگه ای ترکیب بشه به تنهایی خاص و باارزشه...مثل خودت...
نیشخندی به روند صحبتش زدم...
فلیکس : میراندا اونروز گفت بهش گفتی من فرق میکنم...کنجکاوم بدونم چی باعث این تفاوت شده؟ یا بهتره سوال که پشته تلفن برام اصلاحش کردی رو بپرسم البته با چاشنی خودم... چرا با من مثل بقیه مدلات نیستی چان؟
این دومین بار توی امروز بود که چان صداش میزدم...
و اون...
درست مثل پشت تلفن که میتونستم چهره و صورتشو تجسم کنم... الان هم... لبخند دندونمایی زد و با چشمایی که داره از احساس درونی ای لذت میبره بهم خیره شد...
بنگچان : جوابت فقط یه کلمس...زیباییت...
بنگچان : کافی نیست؟
نیشخندم تبدیل به خنده خفیفی شد...
این مرد... بدون هیچ زحمتی... میتونست مکالمرو توی دستش بگیره و حتی از دور بازی هم خارج نشه یا حتی پاش روی خط نیوفته... مثل یه دیوار محکم و مثل یه الفا رهبر بود... اما...
نمیدونست که یه مار مثل من هم... میتونه در سکوت و اروم و اروم... دور گردن یه الفا بپیچه و بعد... زهرشو با دندوناش توی جسمش پخش کنه...
فلیکس : البته که کافیه... منتظر همین جواب بودم...
پیشخدمت قهوه هامونو روی میز گذاشت...
فلیکس : میخواستی راجب چندتا پیشنهادی که شده صحبت کنیم...
بنگچان : 4 تا پیشنهاد تو یه روز به دستم رسید...البته... سورپرایز محسوب نمیشه چون... قطعا این مقدار رو تصور میکردم...
فلیکس : خب... این پیشنهاد های هیجان انگیز چی هستن؟
لبخندی زد و پوشه ای که از اول روی میز کنار دستش گذاشته بود رو به سمتم گرفت...
بنگچان : خوشبختانه میتونی با 3 تاش کار کنی که یکی از برند های قابل توجه یعنی Prada دوتا پروژه توی زمان های مختلف پیشنهاد داده که فرصت خوب و چشمگیریه... و اما برند CHANNEL که پروژه تابستونی امسالشو کامل از تو خواسته...
پوشرو باز کردم و نگاهی به پروژه های فصلی و پیشنهادی انداختم که واقعا میتونست توی رزمه کاری هرکسی تاثیر زیاد و براقی داشته باشه... اما...
من قرار نبود حواسم از موضوعی که توجهمو جلب کرده پرت بشه...
همونطور که محتوای پروژه هارو میخوندم...
فلیکس : و چرا از 4 تا پروژه میتونم با 3 تاش کار کنم؟ اون پروژه ای که مطرحش نمیکنی چه مشکلی داره؟
نیشخندش از بین رفت و برق چشماش تبدیل به رنگ کدری شد... اسپرسوی تلخشو یه ضرب خورد و لیوان کاغذیشو توی دستش مچاله کرد... مثل اینکه اون پروژه... براش فرق داره و این فرق حتی میتونه باعث واکنشات عصبی و جدیدی بشه که ازش ندیدم...
متورم شدن رگ شقیقش... منقبض شدن فکش... چشمایی که پرده سیاه و کدری روشون کشیده شد و... تمایل شدیدش برای نابودی اون کسی که پروژرو پیشنهاد داده...
بنگچان : با اون برند کار نمیکنیم...
صورتم بی حس و بدون لبخند بود اما وجودم بهم میگفت اعصابشو بیشتر تحریک کنم تا... واکنشات بیشتری بگیرم... شاید مخالفتش با اون برند یه خصومت شخصی باشه یا...شایدم مشکل... از درخواستیه که دادن...
فلیکس : چرا کار نمیکنیم؟
بنگچان : چون من میگم...
بی معطلی و محکم بیانش کرد... جوری که هرکسی جای من بود دیگه کنجکاوی نمیکرد... اما من قرار نبود بیخیال شم...
ارنجامو روی میز گذاشتم و به جلو خم شدم...
توی چشمای جدیش زول زدم...
فلیکس : کریستوفر خودت میدونی اخرش دلیلشو میفهمم پس... بهتره الان خودت بگی... البته اگه میخوای رابطمون همینجور قابل اعتماد و نزدیک بمونه...
خیره به صورتم... نفسشو بیرون فرستاد و از لای دندونای بهم فشرده شدش غرید...
بنگچان : پروژه ای که فرستادن فقط یه بهانه بود... برای اینکه تورو از ما بخرن... مبلغ زیادی رو با چک فرستادن...
پوزخند عصبی ای زد و دستشو مشت کرد...
بنگچان : حرومزاده...
پس جریان این بوده... احساس تعصب و مالکیت...
گوشه لبم بالا رفت... این مرد هیچجوره نمیخواد منو از دست بده... حتی قدرتش این اجازرو نمیده کسی از خط قرمزش رد شه...
فلیکس : و تو چیکار کردی؟
نگاهی به لبخند روی لبم انداخت و نیشخندی زد...
بنگچان : چک رو اتیش زدم و براش... یه هدیه فرستادم...
حدس میزدم... اون هیچوقت بیجواب از کنار جسارتی رد نمیشه...
خیلی شجاعت میخواد با کسی مثل چان دربیوفتی... یا شاید بهتره بگم... باید احمق باشی...
لبخندی زدم و با کنجکاوی پرسیدم...
فلیکس : چی فرستادی براشون؟
خنده پژواک خنده ی بم و مردونش با دیدن چشمای براق از کنجکاویم بلند شد و اون گودی های روی لپاش به چشمم اومد...
بنگچان : لاشه موش مرده...
و خنده دیگه ای کرد...
اما من...
شوکه شدم... بروز ندادم... اما لبخندم کمتر شد ولی از بین نرفت... احساس سرما و لرز خفیفی توی بدنم کردم که... اب دهنمو بدون جلب توجه قورت دادم و نفسمو حبس کردم...
احساس میکردم دیگه هیچی نمیتونم بخورم... حتی یه قطره اب...
موش مرده... نماد...
بنگچان : نماد مرگ... برای کسی که میخواست مدل درخشانمو ازم بخره... اونم با پول... ولی نمیدونست، با چندتا دسته کاغذ بی ارزش من تورو به هیچکس نمیدم...
مالکیت... حتی با اینکه این خودخواهیه ولی... چان روی داشته هاش تعصب داره... جوری که برای مدیریت یه برند... لاشه موش بفرسته...
هم جالب و ترغیب کنندس هم... ترسناک...
برای عوض شدن بحث... پوشرو دوباره به دست گرفتم... جز به جز پروژه هارو خونده بودم و... اونی که از همون اول به چشمم خورده بود و میدونستم در کنار موفقیت بعدش... میتونم از بُعد دیگش هم استفاده کنم،انتخاب کردم...
لبخند درخشانی برخلاف حال چندثانیه پیشم مبنی بر چیزی که شنیده بودم زدم و فقط روی نقشه ی جدید و جذابم تمرکز کردم... که کاملا مربوط به عکسبرداری با هیونجینه...
فلیکس : خب... چی بهتر از اینکه پروژه ی لباس خواب prada رو انتخاب کنم...
چان با همون لبخند پررنگ چشماش بزرگ شدن و ابروهاش خیلی خفیف بالا پریدن...
انتظارشو نداشت...
بنگچان : واو... فکر نمیکردم انتخابش کنی...عالیه...
نیشخندی زدم...
فلیکس : چرا؟ انتظارشو نداشتی یا فکر میکردی از پسش برنمیام؟
بنگچان : کاملا برعکس... میدونستم حتی بهتر از هرکسی از پسش برمیای ولی شک داشتم سریع انتخابش کنی...
پوشرو بستم و... به صندلیم تکیه دادم...
پامو روی پام انداختم و با غرور خاصی بهش نگاه کردم...
نگاهم توجهشو جلب کرد و لبخند دندونمایی زد...
فلیکس : تو هنوز منو نشناختی چان... من یه مدلم... و اگه قرار باشه کاری رو انجام بدم... حتی اگه مجبور باشم چیزی رو بپوشم که کل بدنمو به نمایش میزاره... انجامش میدم... پس... شک نکن هرکاری ازم برمیاد...
YOU ARE READING
Forbidden〰️
Fanfictionیک عشق... یک رابطه... یک وابستگی... یک کنجکاوی... یک بازی... یک زندگی... میتونه ممنوعه باشه... ممنوعه فقط به معنای اشتباه و غلط بودن، نیست... میتونه یک گناه باشه... گناهی که شیرینه... مجذوب کنندس... اغواگرانس... مثل الکله... یا شایدم یه زهر سمی و مر...