Forbidden 3
فلیکس
ساعت 8 صبح بیدار شدم تا اماده شم و سمت کمپانی جدید برم... اسمش کمپانی NG که خلاصه شده ی New Generation عه... درموردش خوندم و تحقیق کردم، کمپانی معروفیه که شراکتش غیر از Elite با 4 تا شرکت مدلینگ و طراحی لباس توی امریکا و انگلیس هستش...
به نظر که تا اینجای کار مشکلی نیست...
بعد از یه حموم مفصل... لباسامو پوشیدم و سعی کردم بهترین خودمو نشون بدم...من زیبایی رو دوست دارم و به نظرم زیبایی در سادگی نیست اتفاقا برعکس... زیبایی در درخشندگیه... اگه میخوای زیبا باشی باید بدرخشی... توی زندگی هم همینه... اگه میخوای موفق باشی باید مثل یه ادم موفق لباس بپوشی... حرف بزنی... رفتار کنی و حتی غذا بخوری... این همون اعتقادیه که همیشه داشتم و باهاش جلو اومدم...
توی ایینه قدی به خودم نگاه کردم....
این یه قرار کاریه و خیلی ها وقتی اسمشو میشنون ناخودآگاه ذهنیشون فقط به سمت لباس های رسمی میره... اما... من هیچوقت این کلمات رسمی و غیررسمی رو معیار لباس پوشیدنم قرار ندادم و نمیدم... اصلا کیه که این معیار هارو تعیین کنه؟ هیچکس... پس من به نوع خودم زیبام...
در اخر عطر شیرین مورد علاقمو زدم و از اتاق خارج شدم...
از پله ها پایین رفتم و بابامو سر میز صبحانه دیدم...
فلیکس : صبح بخیر بابا...
اقای لی : صبح بخیر پسرم... میری کمپانی جدید؟
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم...
فلیکس : آره... ولی خوب شد دیدمت قبل رفتن... میخواستم درمورد دوتا موضوع باهات حرف بزنم... اول اینکه این قضیه ی نامزدی چی بود واقعا یهویی؟ حتی من نمیدونستم لنا دوست پسر داره بعد یهو نامزدی واقعا؟
بابا لبخند محوی زد و ارنجاشو روی میز گذاشت...
اقای لی : میدونم چه احساسی داری... اما... تو این 4 سال خب... روابطت با لنا کمتر شده بود... بیشتر با ماها صحبت میکردی... و خب اونم خبر نداشت تو اونجا چیکار میکنی یا با کسی اشنا شدی یا نه...
فلیکس : روابطمون موردی نداشت... درسته، اینکه بگه من دوست پسر دارم مهم نیست و خصوصیه اما نامزدی رو واقعا درک نمیکنم چجوری اینقدر زود و...
اقای لی : هیونجین پسر خوبیه فلیکس... میشناسیمش... ادمی نیست که چندروزه بیاد اشنا شه و بعدم سریع با خواهرت ازدواج کنه... تقریبا 1 سال و چندماهی بود باهمدیگه دوست بودن... بعدش خوده هیونجین یه روز اومد پیشمون و گفت درمورد لنا جدیه و میخواد خانواده تشکیل بده... خب... توی اولین دیدار واقعا هم مثل یه مرد صحبت کرد و اینجوری من و مادرتم مطمئن شدیم ادم درستیه... درمورد اینکه بهت زودتر نگفت فقط برای این بود که میخواست ببینتت و بهت بگه نه از پشت تلفن... از دستش ناراحت نباش فلیکس... خواهرت خیلی براش مهم بود که با وجود تو یه جشن بگیره...
نرم تر شده بودم...
حداقلش اون احساس غریبی که دیشب داشتم کم شده بود...
یا بهتره بگم... احساس شکاف...
فلیکس : من... از دستش ناراحت نیستم... اتفاقا براش خوشحالم... دیشب... فهمیدم چقدر دوسش داره و چی بهتر از این... فکر کنم یه تبریک بهتر بدهکارم...
بابام لبخندی زد و دستمو گرفت...
آقای لی : براشون یه سورپرایز تدارک ببین پسرم... مطمئنن هدیه ی خوبی میشه...
لبخند دندونمایی زدم : باشه... راستی... موضوع دومم درمورد کارخونه بود... چطور پیش میره؟ مشکلی نداشتین؟
اقای لی : نه خوشبختانه رو رواله... با نمایندگی های خودرو و موتورهای مسابقه ای صحبت کردم قرار شده صادرات گسترده تری داشته باشیم...
فلیکس : این عالیه...
آقای لی : اره و امیدوارم خوب پیش بره... صبحونه میخوری؟
فلیکس : نه باید سریع برم... بعد از ظهر میبینمت بابا...
اقای لی : باشه پسرم... راننده دمه دره دوباره بهونه نیاری من راننده نمیخوام مثله دیروز با تاکسی بیای خونه...
فلیکس : خب واقعا هم نمیخوام... انگار یه نفر همش چکت میکنه و من از این متنفرم...
اقای لی : مگه میخوای چیکار کنی بچه که احساس میکنی یکی مراقبته؟ با من بحث نکن راننده جلو دره... راستی با خواهرت درمورد مهمونی فردا شب صحبت کن گفت میخواد نظر تورو حتما بدونه و برین خرید...
YOU ARE READING
Forbidden〰️
Fanfictionیک عشق... یک رابطه... یک وابستگی... یک کنجکاوی... یک بازی... یک زندگی... میتونه ممنوعه باشه... ممنوعه فقط به معنای اشتباه و غلط بودن، نیست... میتونه یک گناه باشه... گناهی که شیرینه... مجذوب کنندس... اغواگرانس... مثل الکله... یا شایدم یه زهر سمی و مر...