Forbidden 26

542 79 216
                                    

فلیکس

هیونجین : ل..لنا؟
به جفتمون سوالی نگاه کرد...
لنا : هیونجین؟ فلیکس؟ چی شده؟ چرا...
نگاه کردن به قیافه لنا... حالمو بد میکرد...
و همینطور... نگاه ترسیده هیونجین بهش... مثل زخمی بود که توی قلبم عمیقتر میشد...
مظطرب و با صدای لرزونش شروع به حرف کرد ولی من همچنان به مرد روبه روم خیره بودم و باورم نمیشد این همون کسیه که بهم میگفت ما همیشه باهمیم... همیشه...
هه... چقدر احمق بودم...
انگار... دیگه نمیشناسمش...
از چی میترسید؟ از اینکه لنا رو از دست بده؟ یعنی دوسش داشت؟ نه... امکان نداره... پس برای چی میترسید... از قرارداد؟ چرا؟ مگه این همون ادمی نبود که میگفت من خودمو از کارای پدرم میکشم بیرون پس چی شد؟ همش حرف بود؟
من بازیچه بودم؟
یه بازیچه خام و احمق؟
که عاشقش شد ولی اون فقط بدنمو میخواست؟
پس چرا هنوز این نگاهو داره؟
همین نگاهی که توی عمق گودال سیاهش فریاد میزنه هنوز دوسم داره ولی حرفاش چیز دیگه این...
اما این حقیقت دیگه عوض نمیشه...
اون... منو به چان فروخت...

هیونجین : ت..تو اینجا... چیکار میکنی؟ کی اومدی؟
لنا خونسرد بود و اما... نوع نگاهش سوالی بود...
لنا : من... من اومدم ببینم فلیکس چی شده چون... دکتر گو مارو میشناسه برای همین وقتی وضعیت فلیکسو دید هرچی به بابا زنگ زد برنمیداشت بنابراین به من زنگ زد که اومدم... همین الان رسیدم ولی چرا شماها داد و بیداد میکردین؟ فلیکس خوبی؟ چی شده؟ دکتر گو گفت مهمه چه اتفاقی افتاده؟
یعنی چیزی نشنیده؟ مگه میشه؟
مهم نیست... هیچی دیگه برام مهم نیست... چه میشنید چه نه... دیگه کاری با هیونجین ندارم...
برام مرد...
همونجور که راحت روی احساساتم پا گذاشت...
منم راحت زجرش میدم...
هیونجین نیم نگاهی بهم انداخت که...
پوزخندی زدم و با تنه محکمی از کنارش رد شدم...
از کنار لنا خواستم رد بشم که دستمو گرفت...
لنا : هی کجا میری؟ حالت خوب نیست دکتر گفت نباید جایی بری...
چشمای نگرانشو بهم داد ولی حالم اونقدر خراب بود که دستشو با عصبانیت پس زدم و با اخم غلیظی درو باز کردم، میخواستم سریع از اون مکان منزجر کننده خارج بشم...
صداهاشون به گوشم میرسید ولی...
حتی نمیخواستم وایسم یا برگردم...
میخواستم فقط برم...
حتی با اینکه دیدم بخاطر اشکای مزاحم ناواضح بود و قدمام نامنظم برمیداشتم...
هیونجین : فلیکس... فلیییکس یه دقیقه وایسا... لطفا صبر کن...
لنا : فلیکس کجا میری با این حال؟ فلیییکس...
بی اعتنا فقط پا تند کردم و رفتم سمت در خروجی بیمارستان و...
با یه تاکسی...
به تمام اون صداها خاتمه دادم...
شاید همه چی از امروز فرق کنه...

هیونجین

با نگرانی و اشفتگی به رفتنش خیره شدم...
لنا کنارم بود و جفتمون تا دم خروجی بیمارستان دنبالش کردیم ولی... رفت...
لعنتی... لعنتییی...
نیم نگاهی به لنا کردم...
اونم نگران بود و کلافه...
ولی... یعنی پس واقعا چیزی نشنیده؟
این رفتار عادی و همیشگیش...
لنا : هیون چه اتفاقی افتاده؟ چی شد که اینجوری شد؟
دستامو توی موهام کردم و کلافه دور خودم چرخیدم...
کجا رفت؟ کجا میخواد بره؟ چیکار میخواد بکنه؟
اگه بلایی سرش بیاد چی؟ اگه... اگه بره پیش چان...
چان... لعنت بهت...
با اکو شدن اسم چان توی سرم... خشم عظیمی بهم غلبه کرد...
همه چی زیر سر اونه...
همه این اتفاقات و بدبختیا...
اما به لنا چی میگفتم؟ میگفتم فهمیده ما باهم رابطه داریم و یه شرط فاکی گذاشته؟
با شنیدن تهدیدش حتی به کشتنش فکر میکردم...
به اینکه چجوری تمیز و بی صدا بکشمش تا از این طوفان نجات پیدا کنم...
هیونجین : نمیدونم هیچی نمیدونم... فقط... فقط میدونم توی کمپانی یه مشکلی پیش اومد... فلیکس قرار بود با یکی حرف بزنه و وقتی اومد توی اتاق کارم دیدم حالش بد شد... این عادی نبود چون دکتر گفت خطرناکه...
لنا : با کی حرف زد؟
اخم غلیظی کردم و بدون توجه به لنا رفتم سمت ماشینم...
لنا : ک..کجا میری؟ هیونجییین؟
سوار ماشین شدم و بدون معطلی استارت زدم...
نزاشتم لنا سوار شه یا دنبالم بیاد چون باید خودم تنهایی میرفتم... مسیرم سمت کمپانی بود...
فقط یه نفر باید الان جواب پس بده...
اگه فلیکسو از دست میدادم چی؟
من عاشقشم... اینا بلوف نیست من دیوونه وار عاشقشم...
احساساتم از همون نقطه شروع حقیقت محض بود ولی اون فکر میکرد من فقط بدنشو میخوتم...
من میپرستمش... اون رویای من... من اون قول زیر بارونو یادمه و هنوزم میگم نمیخوام از دستش بدم...
فقط... فقط...
فریادی زدم و دستمو روی فرمون کوبیدم...
بغضی که به زحمت نگه داشته بودم...
بالاخره تبدیل به قطره های شد که از جنس درد بودن...
من دوسش دارم...
باورم کن... لطفا...
من نتونستم چیزی بگم چون دلیل داشتم...
ای کاش هیچوقت با پدر حرف نمیزدم...
لعنت به این مهر فرزند خوندگی...

Forbidden〰️Where stories live. Discover now