فلیکس
(صدای عطسه)
جیسونگ : دیروز چیکار کردین که امروز مریض اومدی خونه؟
حولرو روی سرم حرکت میداد و موهامو خشک میکرد...
سخت مریض نشده بودم...
فقط عطسه و احساس سرما داشتم...
لبخندی به نگرانی جیسونگ زدم و مراقبتهای شیرینش...
با یاداوردی دیروزی که با هیونجین گزروندم و اونجوری رفتیم زیر بارون... حرفامون...و بعدش بخاطر احساس سرما همدیگرو محکم بغل کردیم و خوابیدیم... بعدشم امروز صبح اومدیم خونه و وسایلشو اوردیم...
اما همون لحظه ورود فهمیدیم لنا امروزو مرخصی گرفته و کلی هم اصرار کرد که با هیونجین برن بیرون چون خیلی وقته باهم تنها نبودن... شاید واقعا خیلی وقته باهم حتی بیرون نرفتن اما در اون لحظه... واقعا به نظرم همه چی مسخره بود... و مسخره تر هم شد وقتی که مامانم یهو بی دلیل بیشتر اصرار کرد و میگفت اره برین خوش بگزرونین...
و اینجوری هیونجین مجبور شد قبول کنه و از صبح تا الان که ساعت 4 بعد از ظهره ندیدمش...
اما خب... نباید زیاد حساس باشم... بهرحال من این چندوقت کاملا با هیونجین بودم و دیروزم... عالی بود...
فلیکس : باور کن حالم خوبه جی... ببخشید نگرانت کردم...ولی دیروز... فوق العاده بود...با هیونجین...
از توی ایینه بهش نگاه کردم که لبخندی زد...
جیسونگ : خوشحالم که خوشحالی... ولی بازم میگم... مراقب باش تا احساساتت اسیب نبینن...تو شکننده ای فلیکس...
همونجور که نشسته بودم روی صندلی برگشتم سمتش...
دستامو دورش حلقه کردم و پیشونیمو به شکمش از روی لباس خدمتکاریش چسبوندم...
دستشو روی موهای خیسم گذاشت...
جیسونگ : چی شد؟ خوبی؟حالت بد شد؟
فلیکس : نه... اتفاقا خیلی خوبم...فقط...دلم میخواست بغلت کنم...
خنده ای کرد...
جیسونگ : دیوونه...وایسا سشوار بیارم موهاتو خشک کنم وگرنه مریضیت بدتر میشه... نوک دماغتم همینجوریش قرمزه... بعدشم شیرداغ میارم بخور و بخواب...
لبخندی به پسر دوست داشتنی روبه روم زدم...
فلیکس : چشم چشم هرچی شما بگین...
و دوباره عطسه ای که لرزه به تنم انداخت...( 2 ساعت بعد)
هیونجین
لنا : ما برگشتیم...
خانم لی : خوش اومدین بچها... خوش گذشت؟
نامحسوس چشممو توی حدقه چرخوندم... باورم نمیشه قبلا این ساید از لنا رو ندیده بودم... پرحرف و غیرقابل تحمل... تمام حرفایی که میزد مختص میشد به کار کار کاااار... واقعا نمیدونم کی میخواد بفهمه هیچیه این کارخونه لعنتی برام مهم نیست که فقط برام بدبختی و یه وصلت زوری اورده...
لنا : اره خیلی خوب بود... با هیون ناهار خوردیم و گشتیم...
بازومو گرفت و بوسه ای روی گونم زد...
لنا : واقعا عالی بود عزیزم ممنونم ازت...
اره... برای تو... عالی بود...
لبخند زورکی ای زدم چون خانم لی هم وایساده بود...
هیونجین : خوشحالم خوشت اومد...
لنا : راستی... چقدر خونه ساکته مامان...
منم متعجب شدم که فلیکسو ندیدم... عشق من کجاست؟
با چشمام دور و برمو رصد میکردم که...
خانم لی : برادرت یه خرده مریض شده واسه همین الان صدایی ازش درنمیاد... یه حموم اب داغ کرد بعدشم جیسونگ بهش شیر داغ داد و الانم 2 ساعتی هست خوابیده... این بچه مراقب خودش نیست اصلا...ولی خداروشکر فقط عطسه داشت و سردش بود...
نگران شدم... خیلی نگران... بخاطر دیشبه... بهش گفتم نره زیر بارون... باید بهش سر میزدم و میدیدمش تا نگرانیم برطرف میشد اما به چه دلیلی میتونم برم اتاقش؟
لنا نگران لب زد...
لنا : بزار بهش سر بزنم...
خانم لی : نه بزار بخوابه تا موقع شام بیدارش نکن... شماها برین استراحت کنین منم میرم یه سر گلفروشی برای گلای گلخونه وسیله میخوام...
بعد از خداحافظی با خانم لی... بیقرار بودم تا فلیکسو بببینم... دلم میخواست کیتن زیبامو بغل کنم و گرمش کنم... دلم براش تنگ شده... حتی با اینکه کل دیروز باهم بودیم اما... دلم بی طاقت شده...اونم وقتی میفهمم کل روز مریض بوده...
توی اتاق مشترکمون بودیم...
لنا : هیون من میرم حموم...
عالیه... میتونم تو این فرصت برم اتاق فلیکس...
بی اهمیت و بدون نگاه بهش فقط سر تکون دادم...
لنا : امممم... میگم...
متوجه کلافگی و بی حوصله بودنم شده بود...
حتی وقتی بیرون بودیم هم بخاطر سکوتم چندبار دپرس شد اما... برام مهم نبود...
هیونجین : چی میخوای لنا؟
دمه در حموم وایساده بود و درتلاش بود خواستشو بگه...
لنا : م..میخواستم بگم... م..میای... باهم بریم... حموم؟
خشکم زد...
چ..چی؟باهم حموم کنیم؟چی با خودش فکر کرده؟
یه لحظه تمام لحظاتم با فلیکس توی حموم از جلو چشمم گذشت... لذت بخش و جذاب چون با کسی بودم که عاشقشم اما الان... لنا واقعا همچین درخواستی داشت؟
با اخمی بین ابروهام و قیافه سوالی بهش نگاه کردم...
هیونجین : چی؟
دستپاچه شد...
لنا : آ منظورم ا..اینه که... خب گفتم منوتو... نامزدیم و...
هیونجین : چون نامزدیم یعنی بریم باهم حموم؟ واقعا لنا؟آه خدای من...
منطقی میگفت اما من... حتی نمیخواستم همچین چیزیو بشنوم... برام غیر قابل تحمل بود...
بلند شدم و رفتم سمت در که دنبالم اومد...
لنا : ه..هیون ببخشید من... من فقط... لعنت به من لطفا اینجوری نکن...
خواست دستمو بگیره که پسش زدم...
هیونجین : نه الان فقط هیچی نگو لنا... هیچی... من میرم پذیرایی...
و بدون نگاه دیگه ای درو بستم...
اه خسته ای کشیدم و دستمو به شقیقم رسوندم...
واقعا نمیتونم دیگه این وضعیتو تحمل کنم...
بدون معطلی به سمت اتاق فلیکس رفتم و خواستم درو باز کنم که...
جیسونگ : اقای هوانگ...
یکه خوردم ولی... بروز ندادم و اروم برگشتم...
سعی کردم عادی باشم... چرا ندیدمش؟
لبخند خفیفی زدم...
هیونجین : آمممم من میخواستم ببینم حال...
اومد جلوتر و اروم لب زد...
جیسونگ : راحت باشین... من حواسم هست اگه میخواین فلیکسو ببینین پس نگران اومدن کسی نباشین...
چی؟ یعنی چی؟ منظورش چیه؟ نکنه...
با چشمای گرد و شوکه خواستم چیزی بگم که...
جیسونگ : من همه چیو میدونم هیونجین پس دلیلی نداره احساس ترس بکنی... با فلیکس صحبت کنم و از همه چی مطلعم... پس تا کسی نیومده برو تو...
زبونم بند اومده بود...
جیسونگ میدونست؟ از کی؟ چرا فلیکس چیزی نگفته بود؟
یعنی... مشکلی نداره و... چیزی نمیگه؟ میشه بهش اعتماد کرد؟
با خودم اومدم و فقط سری تکون دادم...
اگر فلیکس باهاش حرف زده یعنی مشکلی نیست در عین حالم باهم صمیمی ان که یعنی پس ادم مطمئنیه...
درو باز کردم و رفتم داخل و سریعم بستم...
به موجود دوست داشتنی و کیوت روی تخت نگاه کردم که چجوری اینقدر زیبا خوابیده و صدای نفسای ارومش به گوشم میرسه... صورتش روی بالش به سمت من بود و موهای بلوندش روی پیشونیش ریخته بودن که خواستنی ترش میکرد...
لبای گلبهی رنگش که طاقتمو کمتر میکرد...
گونه های گلگونش که نشون میداد مریض شده...
همینجور که جلوتر میرفتم و لبخندم با دیدنش پهن تر میشد...
چشمام پایین تر رفت... فقط یه هودی یاسی رنگ پوشیده بود و بدنش کامل زیر لحاف نبود... بخاطر پهلو خوابیدنش نیمه ی چپ بدنش بیرون از لحاف و پای لختش روی لحاف بود...
خدایا... این پسر چرا با وجود مریضیش لباس گرم نمیپوشه...
لبه ی تخت اروم نشستم...
صورت سفیدش با اون ستاره های کوچیک و نامنظم و گونه های گلبهیش... لعنت... چجوری خودمو کنترل کنم تا لپشو گاز نگیرم یا لبای کمی غنچه شدشو داخل دهنم نکشم...
لبه پایینمو گاز گرفتم...
موهاشو اروم از روی پیشونیش کنار زدم... و انگشتامو بین موهای نرمش حرکت میدادم...
سرمو خم کردم و لباشو با ملایمت بوسیدم و اروم مکیدم...
تکونی خورد و چشماشو با طمانینه باز کرد که لبامو عقب کشیدم اما زیاد عقب نرفتم...
اولش اخم کیوت و ریزی کرد ولی بعد چندتا پلک...
فلیکس : هیون؟
سرشو بلند کرد...هنوز گیج خواب بود...
دستمو از موهاش سر دادم و طرف راست صورتش گذاشتم... گونه ی گرمشو نوازش کردم که لپشو بیشتر به کف دستم کشید...
لبخندی زدم...
هیونجین : سلام زیبای من... مادرت گفت مریض شدی خیلی نگرانت شدم... الان چطوری؟دارو خوردی؟
دوباره چشمای نیمه بازشو بست و لبخند بامزه ای زد...
سرشو جلو آورد پیشونیشو به قفسه سینم مالید... مثل یه گربه ی خوابالو که دلم میخواد توی بغلم بگیرمش...
دستمو نوازش وار روی کمرش کشیدم و با دست دیگه لحافو روی پای لختش کشیدم...
با صدای بم زمزمه کرد...
فلیکس : الان خوبم... و... دلم میخواد توی بغلت گم شم...
لبخند دندونمایی زدم بیشتر به خودم فشردمش...
هیونجین : چرا اینقدر لباس کم میپوشی بیب وقتی حالت خوب نیست...
از تو بغلم بیرون اومد و صاف نشست...
دستشو بالا اورد و چشمشو مالید...
استینای هودیش تا پایین انگشتاش اومده بود و بامزه ترش میکرد...
با نشستنش لحاف کنار رفت و پاهای لختش درمعرض دیدم قرار گرفت...
اومد نزدیک بهم که لبه تخت بودم و دستاشو دور گردنم حلقه کرد... بخاطر روی زانو نشستنش قدش یه ذره ازم بلند تر شده بود...
پهلوهاشو گرفتم...
لبخندی زد...
فلیکس : چجوری اومدی اتاق؟ لنا کجاست؟
چونمو به شکم تختش تمیه دادم و دستامو از پهلوهاش پایین بردم و به پشت رون پاهاش رسوندم که خنک بود...
قلقلکش اومد و تکخندی زد که جوشش خون توی رگهام بیشتر شد... خنده هاش...
هیونجین : لنا حمومه... واقعا این چندساعتی که بیرون بودیم مزخرف بود... مامانتم رفت بیرون... پدرتم انشب دیرتر میاد... راستی...
کنجکاوانه بهم زول زد و با نوک انگشتاش که از آستینش زده بود بیرون مشغول ور رفتن با موهام شد...
هیونجین : جیسونگ بیرون یه چیزایی بهم گفت که... یه ذره شوکه شدم... اون از کجا...
فلیکس : نگرانش نباش هیون... باهاش حرف زدم و خب... جیسونگ ادمی نیست که اونهمه سال کنار هم بزرگ شدنو زیر پا بزاره و کای بکنه... اون فقط...نگران رابطمون بود... اینکه اتفاق بدی نیوفته و ما توی دردسر نیوفتیم همین... وگرنه تهدیدی از طرف اون نداریم...
خیالم راحت شده بود...
این سخته که یه نفر بدوته قضیه چیه و تو ناخودآگاه اون احساس ترس و اظطراب رو داشته باشی...
هیونجین : خوبه...
لبخندی زد اما اخم ریزی کرد...
فلیکس : هی نگران نباش... درهرصورت که یه روز مجبور میشیم این موضوع رو افشا کنیم یا به طریقی تو از لنا جدا میشی پس... چرا مظطربی؟
درسته... روزی میرسید که دیگه نمیشد لنا رو راضی کرد تا ازدواجو بندازیم عقب... و... این معامله... ستون اصلی این وصلت بود که خلاصه میشد توی دارایی های اقای لی... خط خوردن این ازدواج یعنی ورشکست کامل خانواده لی و برملایی رابطه ممنوعه منو فلیکس... میشد اشوبی که از جنس اتیشه... مخصوصا درمقابل ادمی مثل اقای لی که همچین سابقه ی خشونت رفتاری ای با پسرش داشته... و فهمیدن علاقه بین ما، غیر از نابودی لنا... خشم دیگه ایو ازاد میکنه که فقط با فرارمون میتونه خنثی بشه اما... با فرار... پدرم... اینو بی ابرویی تلقی میکنه که پسرخوندنش باعثشه... و بدون هیچ تاملی منو از همه لحاظ به زمین میزنه تا فامیلیشو نداشته باشم... نابودی مالی... جسمی... روحی...
لبخندی دلگرم کننده به عشق شیرینم زدم...
هیونجین : من نگران هیچی نیستم عزیزم...فقط نمیخوام... تو دوباره قربانی خشونت وحشیانه پدرت بشی تا بیشتر بهت اسیب بزنه و من بیشتر دیوونه شم...
با شنیدن حرفام اخمش از بین رفت...
تو یه حرکت به رونش پاهاش چنگ زدم و بلندش کردم... روی تخت انداختمش که پژواک لذت بخش خندش بلند شد...
روش خم شدم و نیشخندی زدم...
هیونجین : حالا هم یه چیزی پات میکنی تا پوست پاهای خوشگلتو با دندونام رنگی نکردم...( روز بعد صبح)
فلیکس
اومدم کمپانی چون میراندا بهم زنگ زد و گفت باید برای پروژه بعدی که قراره با هیون برم ایتالیا، لباسایی که فرستادنو پرو کنم تا سایزشونو درست کنن و اماده باشه...
هنوز کامل خوب نشده بودم اما بهتر بودم...
قرار بود با هیونجین بیام اما توی ماشین یه تماس از پدرش داشت که... به نظر میومد گفته همو ببینن و صحبت کنن... چهره هیون کلافه و آشفته بود و وقتی ازش پرسیدم چی شده... گفت... امروز میخواد موضوع مارو به طور ناشیانه مطرح کنه تا ببینه واکنشش چیه...
از طرفی واقعا خوشحال بودم که هیونجین میخواد اقدام کنه و خودش میگه که دیگه تحمل نداره اما از طرف دیگه...
نگران بودم... نگران واکنشی که شاید همه چیو خراب کنه و شانس باهم بودنمون همینطور کمتر و کمتر شه... و نگران هیونجینی که... توی فشار قرار بگیره و...
سرمو تکون دادم...
نباید الان به این چیزا فکر کنم...
داشتم توی وارد راهروی طبقه پرو میشدم که...
نه امروز نه...
چشممواز روبه رو گرفتم و سعی کردم خودمو به ندیدن بزنم اما...
بنگچان : از من فرار میکنی فلیکس؟
اه لعنت...
بهش نگاه کردم... روبه روم ایستاده بود...
مثل همیشه پرقدرت و با غرور...
لباسایی که برای بدن ورزیدش انتخاب میکرد تا بیشتر ابهتشو به رخ بکشه...
لبخندی نزدم و سعی کردم جدی باشم...
از اونشب توی بار... میدونم که با رد کردن درخواستش... الان... حتی از قبل هم بیشتر خطرناک و ترسناک شده...
من با مهره ی خطرناکی بازی کردم که خودش خالق خطر بود...
و حالا فقط باید دوکار بکنم تا نجات پیدا کنم...
فرار یا سرد شدن...
نجات از کسی که میدونم دنبال منه و قراره دست به هرکاری بزنه...
فلیکس : چرا باید ازت فرار کنم کریستوفر؟ نه من اینقدر ترسو نیستم تا فرارو انتخاب کنم... بهرحال... ما یه جا کار میکنیم...
نیشخند عجیبی گوشه لبش نشست و با چشمای تیزش بهم خیره شد...
بنگچان : دزدیدن چشما هم نوعی فراره و یا حتی صدا کردن من مثل روز اولی که برای قرارداد همو دیدیم...
فلیکس : شاید این فاصله لازمه... اینطور نیست؟
بنگچان : فاصله تا زمانی که من نخواستم لازم نیست فلیکس...
فلیکس : اما من میخوام...
نیشخندش پهن تر شد و زبونشو به دندون نیشش کشید...
بنگچان : از چی میترسی عزیزم؟ من قرار نیست برای به دست اوردنت کار خاصی بکنم میدونی چرا...
جلوتر اومد و زیر گوشم زمزمه کرد...
زمزمه ای که میتونست شروع یه طوفان باشه...
صدای رعد و برقش مثل نگاه چان... براق و... کشنده بود...بنگچان : چون خودت در اخر با پای خودت میای پیشم...
_______________________________________
هلوووو🧡
اینم از این پارت که درواقع باید بگم استارت اتفاقاتیه که قراره بیوفته 😈
امیدوارم براش اماده باشین😁
درهرصورت میدونیم که... این رابطه... هرچی جلوتر میره... بیشتر به موانع برمیخوره و قرار نیست همیشه همه چی... زیبا و خوشایند بمونه...
منتظر کامنتای جذابتونم🤗
ووت فراموش نشه✨
YOU ARE READING
Forbidden〰️
Fanfictionیک عشق... یک رابطه... یک وابستگی... یک کنجکاوی... یک بازی... یک زندگی... میتونه ممنوعه باشه... ممنوعه فقط به معنای اشتباه و غلط بودن، نیست... میتونه یک گناه باشه... گناهی که شیرینه... مجذوب کنندس... اغواگرانس... مثل الکله... یا شایدم یه زهر سمی و مر...