Forbidden 13

1.1K 124 59
                                    

فلیکس

داخل حموم بودم و به امروز فکر میکردم...
به صبحی که در تلاش بودم هیونجینو ببینم...
به عکسبرداری...
به دیدنش بعد چندروز...
به نگاه خیرش...
به بوسه ناگهانیش...
به لمسای گرم و داغش...
به اعتراف شیرینش...
به وجودش که غرق خواستن و عطش بود...
به مالکیتش روی من...
و... به مرد ممنوعه ای که الان توی خونشم...
لبخندی روی لبم نقش بست...
وقتی توی ماشین نشسته بودیم و سمت خونه میروند...
دستمو قفل دستاش کرد...
وقتی پیاده شدیم... دست مردونشو روی کمرم گذاشت و منو به داخل خونش هدایت کرد...
شاید اینا خیلی ناچیز باشن... شاید خیلی کلیشه ای باشن ولی... من برای تمام این جزییات ناچیز... میخوام زندگی کنم...
شیر ابو بستم...
موهای بلندمو عقب دادم...
ربدوشامبر سفید اویزون شدرو تنم کردم...
از حموم خارج شدم و روی تخت نشستم...
اتاق مهمانی نبود که دفعه پیش توش خوابیدم... اینجا اتاق خود هیونجین بود... همه چیز مدرن اما رنگ های تیره ولی جذاب...
هیچ لباسی برام نزاشته بود و این باعث میشد لبخند ناخواسته ای بزنم... واقعا این ساید از هیونجین برام جدید و جالبه...
شاید بهتر باشه یه ذره به امشب حرارت و هیجان اضافه کنم...
نیشخندی زدم و بلند شدم...
صداهایی از اشپزخونه میومد...
رفتم همون سمت... و بخاطر اپن بودن اشپزخونه و ویوی کامل به پذیرایی که هیچ دیواری بینشون نبود... وسط پذیرایی ایستادم...
پشتش به من بود و داشت نوشیدنی اماده می‌کرد...
از این زاویه... شونه های پهن و مردونش... بدن خوشفرم و دستای تراشیده... امروز یه پیرهن مشکی جذب پوشیده بود که تمام خطوط بدنشو به جذاب ترین حالت ممکن به نمایش میزاشت و وقتی حرکت می‌کرد... پارچه لباس روی بدنش کمی کشیده میشد و این پیچش زیر شیکممو بیشتر میکرد...
صداش نکردم...
منتظر بودم خودش برگرده...
و بعد اینکه کارش تموم شد و دستی توی موهاش کشید...
برگشت...
خیره نگاهم کرد و لبخندی زد...
سرتا پامو برانداز کرد...
هیونجین : اومدی... تونستی راحت حموم کنی؟
دستامو سمت گره ربدوشامبر بردم...
چشمش روی دستام نشست...
نیشخندی زدم و گره رو باز کردم...
لبه های ربدوشامبر که حالا ازاد شده بود رو اروم از شونه هام پایین انداختم و... رهاش کردم روی زمین...
خیره و با چشمایی که روی بدن برهنم میچرخید همونجا ایستاده بود و رصدم میکرد... مردمک چشماش از روی بدنم بالا اومد و روی صورتم نشست... جدی بود...
و همین جدی بودن چشماش و صورتش لرزه ی دلنشینی رو توی وجودم راه مینداخت...
ارتباط چشمی عمیقمونو قطع نکرد اما... لیوان ویسکی ای که اماده کرده بود رو دستش گرفت و اروم اروم به سمتم اومد...
پوستم نه بخاطر سرمای خفیف مور مور شده بود بلکه بخاطر مردی بود که با پاهای کشیدش قدمای اروم برمیداشت و با نگاهش میتونست منو خمار کنه...
این چه سایدی از هیونجین بود که متوجهش نشده بودم... این نگاه ها فرق میکرد... این مرد... حتی فکرشم نمیکردم میتونست درونش یه وجهه ی پنهانی داشته باشه که اینقدر فریبندس... وجهه ای که با اولین بار دیدنش میتونم بگم مرز ها فاصله داشت...
یقه باز پیرهن مشکی جذبش، خط جناق سینش که عضله های خوش تراششو نشون میداد دیوونم میکرد...
میتونستم همینجا بخاطرش کام بشم...
بهم رسید...
و از فقط 3 سانت بالاتر... با مردمکای سیاه اما براق و تیزش جوری بهم خیره شده بود که توانایی حرکت ازم میگرفت...
لیوانشو به لبش رسوند و جرعه ای ازش خورد اما...
قورتش نداد...
لیوانو پرت کرد اونور تر که صدای خرد شدنش لرزمو بیشتر کرد...
دستشو به فکم رسوند و لباشو محکم به لبام کوبید... و... با بوسه ی خشنی که شروع کرد... مایع سرد و الکلی ویسکی رو از دهن و لبای برجستش به دهن من منتقل کرد...
از سردیش و در عین حال داغ بودن این نوشیدنی و بوسه توی خلسه ی شیرینی بودم... سعی میکردیم با جابه جایی اون مایع... بوسه ای از جنس الکل بسازیم که تمام بدنمو شل میکرد...
با زبونش اخرین قطره های اون مایع رو وارد دهنم میکرد و من دلم نمیخواست با قورت دادنش این بازی شیرین و پرحرارتو تموم کنم... لبایی که خشن میبوسیدن و خشن میمکیدن... احساس سوزش و تورم لبام که تحریکم میکرد...
چند قطره بین بوسمون از گوشه لبم اروم پایین ریخت و از خط فکم گذشت و روی گردنم سر خورد...
بوسرو از لبام پایین تر برد و قطره ی ویسکی رو دنبال کرد...
با چشمای گرسنه به رد طلایی رنگ روی گردنم و ترقوم خیره شد و بعد زبونشو روی باریکه ی مایع از ترقوم تا گردنم و زیر فکم کشید که بدنم اشکارا لرزید...
فلیکس : اههههه...
دست گرم و مردونشو از پهلوی لختم رد کرد و روی پوستم سر داد و پایین رفت تا به باسنم رسید... چنگی بهشون زد که ناخودآگاه و بخاطر شدت این کار بدنم کامل به بدنش چسبید...
حس پوست لختم روی پارچه پیرهن و شلوارش بهم گرمای لذت بخشی میداد... حتی میتونستم عضو سفت شدشو واضح حس کنم... دست دیگشم از امتداد کمر پایین برد و روی رون پام کشید و با یه فشار کوچیک پامو بالا آورد به پهلوی خودش تکیه داد... لمسای دستش که رفت و برگشت روی رون پام کشیده میشد نفسامو به شمارش مینداخت...
سرشو توی گودی گردنم کرد و شروع به بوسه های بزرگ و گاز های محکم کرد که از درد و در عین حال لذتش مسخ میشدم...
اما این لباسایی که تنش بودم مزاحم بودن...
نمیخواستم همینجا ادامه بازیمون پیش بره پس...
با شیطنت خندیدم و به زور خودمو از دستای قویش بیرون اوردم...
فلیکس : نه اقای هوانگ... تا همینجا فقط میتونستی بهم دست بزنی... تنبیهتو که یادت نرفته ددی هوم؟
خنده ی مستانه ای کردم و مثل یه بچه ی بازیگوش عقب عقب رفتم...
با چشمای خمار اما متعجب بهم خیره شد...
تکخندی زد و دستاشو به کمرش زد...
هیونجین : با من بازی نکن فلیکس... بد وقتی برای شیطنتانه پس بهتره مثل یه بیبی خوب خودت بیای پیشم چون نمیتونم تضمین کنم اگه نیای بعدش من چه تنبیه هاردی برات بزارم...
نیشخندی به کلمه بیبی که با لحن بمی بیانش کرده بود زدم...
همونجور که ازش اروم دور میشدم زبونمو با اغوا به لب بالام کشیدم و انگشت فاکمو به لبم رسوندم و وارد دهنم کردم...
و مثل یه عضو ساکش میزدم...
نگاهش در کسری از ثانیه درنده تر شد و حتی نفساش از قبل بیشتر مقطعی شدن... جوری که قفسه ی سینش با هر دم و بازدم، باعث میشد دکمه های پیرهنش بیشتر کشیده بشن... رگای دستاش منقبض شده بود و دستاشو مشت کرده بود...
اه خدای من... این بهترین واکنشاییه که میتونم ازش ببینم...
تشنه ی من...
انگشتمو بیرون اوردم و در اخر لیسی بهش زدم...
فلیکس : هممممم... بیا منو بگیر ددی... اونوقته که میتونی دیواره های سوراخمو روی دیکت حس کنی...
با تموم شدن جملم ناگهانی به سمتم هجوم اورد که با خنده پا به فرار گذاشتم و همونجور برهنه از پله ها بالا رفتم...
سرعتمون زیاد نبود اما ازش فرار میکردم چون دوست داشتم اینو به یه بازیه بچگانه اما سکسی تبدیل کنم...
یه ذره شینطت همیشه بهترش میکنه...
توی خونه صدای پژواک خندم بلند شده بود و صدای قدمای محکم مردی که پشت سرم بود و اونقدر عطش داشت که اینو از صدای قدمهای محکمش می‌فهمیدم...
به سمت اتاق خوابش دوییدم و رفتم داخل...
بهرحال نمیخواستم زیاد اذیتش کنم و بزارم عضوش از شدت سفتی بهش فشار بیاره... یا حتی خودم که بدجور میخواستمش...
وسط اتاق ایستادم و برگشتم که با جسم مردونه ای که از چهارچوب در اتاق رد شد مواجه شدم... با دیدنم نیشخندی زد...
با دستش در اتاقو هول داد...
و بست...
دستشو به قفل رسوند و با صدای کلیکی قفلش کرد...
همین صدای قفل و نگاه های متفاوت و کاریزماتیکش توی بدنم رعشه ای از جنس شهوت به راه مینداخت...
دستی توی موهاش کشید و قدماشو به سمتم هدایت کرد...
اروم و با طمانینه...
در همین حین که به سمتم میومد دکمه های پیرهنشو باز میکرد...
هیونجین : میخواستی کجا فرار کنی فلیکس؟
اروم اما با خش خاصی پرسید...
با هر قدمش من عقب میرفتم...
این هیونجین... هیچ شباهتی به هیونجین روز اول نداشت...
من همین هیونجینو میخواستم...
جذاب تر... خشن تر... متفاوت تر...عاشق تر...
هیونجین : فکر کردی نمیتونم بگیرمت؟
خنده ی خفیفی کرد...
هیونجین : اوه عزیزم... بزار بهت بگم هیچجا نمیتونی فرار کنی...
پیرهنشو دراورد و گوشه ای پرت کرد...
لبخند شیفته ای به بدن عضله ای و چهارشونش زدم...
دستمو از جناق سینم سر دادم و روی شیکمم کشیدم و با لحن ملتمس اما لوندی گفتم...
فلیکس : آه هیون... به فاکم بده...
تو یه حرکت ناگهانی منو روی تخت انداخت و به گردنم حمله کرد...
جای گاز و مک های قبلیشو پررنگ تر میکرد و بعد از هر گاز زبونشو روش می‌کشید...
از گردنم پایین تر رفت و بوسه های ریز زد...
به نیپلم رسید و لیسی بهش زد که ناخودآگاه نالم بلند شد...
فلیکس : اهههههه..
نیشخندی زد و همونجوری که دور نیپلمو میبوسید با صدای بم زمزمه کرد...
هیونجین : همممم... جای حساستو پیدا کردم عزیزم؟
با نوک زبونش نیپلمو به بازی گرفت...
فلیکس : اههه لنتی... ه..یونجین...
نفسام به شمارش افتاده بود و با تحریک نیپلم...عضوم سفت شده بود...
از نیپلم دل کند و بوسه های ریزشو پایین تر برد... شیکمم... نافم...
با هرکاری که میکرد به خودم میپیچیدم و بیقراریم بیشتر میشد...
هیونجین : جونم فلیکس؟ چی میخوای عزیزم؟
سرشو بالا اورد و با لحن ملایم و خاصی پرسید...دستشو روی پهلوهام میکشید و در امتداد رونم ادامه میداد... دسته دیگشو از روی شیکم تختم پایین اورد و به کشاله ی زیر شیکمم رسید که با همون لمس سطحی بدنم لرزید و پایین تنم بیشتر منقبض شد... دستشو نوازش وار روی کشاله بین شیکم و عضوم میکشید و من دیوونه تر میشدم...
حالا انگار جاهامون عوض شده بود... اون منو به چالش کشیده بود... با تحریک کردنم و لمس های ماهرانه منو محتاج خودش کرده بود... محتاج داشتنش توی خودم و حس کردنش... احساس میکردم با هرثانیه ای که میگزره و لمسی که بیشتر و بیشتر میشه... من هم بیشتر خمار و بیقرار میشم...
دستامو بالا اوردم و روی عضله های قفسه سینش کشیدم...
بدنم داغ شده بود...
جوری بهم خیره شده بود که انگار فقط منتظر شنیدن خواستمه... شنیدن اینکه من میخوامش...
با لبای نیمه باز و چشمای خمار زمزمه کرد...
فلیکس : میخوامت هیون... م..میخوام داخلم حست کنم...
فقط همین جمله کافی بود تا با ولع به لبم حمله ور شه... دستامو دور گردنش حلقه کردم و سعی میکردم بیشتر به خودم نزدیکش کنم... حتی نمیخواستم اکسیژن معلق توی هوا بینمون فاصله بندازه...
یه فرنچ کیس هات...
میخواستم صدای ناله مردونشو بشنوم...
یه دستمو از گردنش ازاد کردم و پایین بردم...
از روی شلوارش دستی به عضو سفت و منقبضش کشیدم که اخم ریزی کرد و حین مکیدن لبام ناله ی بلندی کرد...
هیونجین : اههههه فاک...
نیشخندی به واکنشات بدنیش زدم و دستمو روی عضوش بالا و پایین کردم که بوسرو متوقف کرد و با چشمای سیاه و خمار اما وحشیش بهم زول زد...
لبه پایینمو که از بزاق بوسمون خیس بود گاز گرفتم و با حرکت دستم روی عضوش زمزمه کردم...
فلیکس : آه هیون...اینی که زیر دستمه... حتی از پشت شلوارت داره التماس میکنه برای سوراخم...
نفسای محکم و کوبندش به صورتم می‌خورد... و میتونستم تموم شدن تحمل و صبرشو از توی چشمای براقش که انعکاس صورتمو نشون میداد ببینم...
سریع دستشو به شلوارش برد و درش اورد...
چشمم به عضوش خورد که با پایین اومدن باکسرش حتی بیشتر از قبل تحریک شدم...
تو یه حرکت ناگهانی پایین پاهام نشست و دستاشو به سر زانوهام رسوند و پاهامو با شدت باز کرد... دردم گرفت اما از دردش لذت میبردم...
خنده ی مستانه و بلندی کردم...
اشفته بود و لبریز از خواستن... حتی میتونم بگم دیگه ملایم بودنی در کار نبود... من به اوج رسوندمش... به اوجی از لذت همراه با خشم کنترل نشده ولی سکسی...
همونجور که پاهامو بیش از حد از هم باز کرد... نگاه خیره ای به سوراخ نبض دارم کرد و نیشخندی زد...
سرشو پایین اورد...
یه لحظه با پایین رفتن سرش...خندم قطع شد و بعد...
فلیکس : آهههههه هااهههه لنتییی...آههه هیون...
با زبونش ورودیمو به بازی گرفته بود و من قوسی به کمرم دادم... نمیتونستم ثابت بمونم چون لنتی... واقعا حس خوبی داشت... و... ایندفعه اون توی این بازی شیطنت امیز من برنده شد و منو به مرز التماس رسوند...
بعد از خیس کردن ورودیم با زبون داغش سرسو بالا اورد...
چشمام از خلسه ای که توش بودم نیمه باز بود و نفسام به شمارش افتاده بود و بدنمو پیچ و تاب میدادم...
به صورتش که لبخند خاص و پیروزمندانه ای روش بود نگاه کردم... دستشو توی موهاش کرد و عقب داد... خودش میدونست منو به چه درجه ای رسونده...
دوتا انگشتشو سمت لبام اورد و وارد دهنم کرد...
انگشتای کشیدشو ساک میزدم و خیسشون میکردم...
دیگه حتی تحمل اماده سازی هم نداشتم... خودشو میخواستم...
ناله ای با وجود انگشتاش توی دهنم کردم...
درشون اورد...
با نیشخندی گفت...
هیونجین : چی میخوای بیب؟ تا بهم نگیش نمیدونم که چی میخوای هوم؟
خنده ای کرد و دوتا انگشت اغشته به بزاقمو روی ورودیم گذاشت و دورانی شروع به حرکت روی سوراخ نبض دارم چرخوند... داشت دیوونه ترم میکرد و میخواست ازش التماس کنم...
فلیکس : آههه فاک هیونجین...هااههه ل..لطفا...
هیونجین : لطفا چی عزیزم؟بهم بگو... بگو چی میخوای... بیقراره چی هستی بیبی بوی؟
حرکت دورانی انگشتاشو تندتر و محکمتر کرد که دیگه نتونستم دووم بیارم...
فلیکس : آههههه خودتو... خودتو میخواااام... ل..لنتی ااههه...دیکتو توی سوراخم میخوام هیون...
همین کافی بود تا نیشخندش پررنگ تر بشه و بلافاصله دوتا انگشتو داخلم و با ضرب فرو کنه که از ناگهانی بودنش قوسی به کمرم دادم و چشمامو بستم...
با حرکت رفت و برگشت و باز و بسته کردن انگشتاش ورودیمو اماده کرد و به سرعت درشون اورد...
با دستاش پاهامو بیشتر باز کرد و عضو هارد شدشو اول به عضوم مالید و بعد روی ورودیم تنظیم کرد و بی معطلی...
یه ضرب واردم کرد که از کمرم از تخت جدا شد و پوستم خنکی ای رو حس کرد که با داغی درونم در تضاد بود...
چشمامو برای چند ثانیه باز کردم که متوجه هیونجین شدم که از فرط شهوت، چشماشو بسته بود و صورتش روبه سقف بود... لبای باز... و رگ متورم شده ی گردنش...
فلیکس : آهههه هااههههه...
درد داشتم اما... نه دردی که ازش بیزار باشم... دردی که بهم لذت شیرینی میداد...
شروع کرد به ضربه های اروم و بعد سرعت ضرباتشو بیشتر کرد...
پژواک ناله ی مردونه و بمش کل اتاقو پر کرده بود و دیوارارو به لرزه مینداخت...
هیونجین : آههههههه فاااک... آههه ف..فلیکس...این عالیه...دیواره های... سوراخت..فاک...د..داره دیوونم میکنه...
حس عضو بزرگ مرد مورد علاقم که با سرعت داخلم ضربه میزد و جفتمونو به خلسه ی جدیدی می‌برد، برام از شیرین ترین گناهای ممنوعه عمرمه... به شیرینی یه میوه ممنوعه که هرچقدر سمی و اشتباه باشه ولی من بازم میخوامش...
در همین حین با ضربه ای، نقطه ی حساسمو پیدا کرد که...
فلیکس : آههههه هیونجین... تندتر... همونجا.. هیون ااهههه...
ضرباتشو عمیق تر و محکمتر کرد و در اخر...
جفتمون به ارگاسم رسیدیم...
یه کیش و مات دلربا...
یه پیوند عاشقانه...
و مردی که امشب برای من شد...
هیونجین : آهههه... هاه..ا.این...عالی بود...زیبای من...

______________________________________

هلوووو🧡
خب☺️😂جایز هست اصلا درمورد این پارت صحبت کنم؟؟ 😁 به نظره خودم خیر چون همه چی واضح و امیدوارم جذاب بوده باشه😈
لیکسمون خیلی... بچه... اهم...
بله میگفتم🤗
منتظر کامنتاتونم دوستان بگید متفاوت بود یا نه😂❤️
ووت فراموش نشه✨





Forbidden〰️Where stories live. Discover now