فلیکس : اعتراف کن بخاطر من تونستی از دست پیرزنه خلاص شی هوانگ...
هیونجین ناباورانه بهم نگاه کرد...
هیونجین : چی؟ نه نه چراغ سبز بود که من حرکت کردم و اون پیرزن حتی چراغو ندید و اومد وسط خیابون...
خنده نخودی کردم و به مرد کنارم که هم قدم با من به سمت در خونه میرفتیم نگاه کردم...
فلیکس : اوکی ولی اگه من نبودم تا الان ولت نمیکرد پس بهم بدهکاری...
چپ چپ نگاهم کرد که جفتمون خندیدیم...
هیونجین : منم اگه زبون تورو داشتم همین میشد...
ابرویی بالا انداختم و شیطنت امیز اومدم جلوش و با قدماش به سمت جلو، من عقب میرفتم...
فلیکس : بهش میگن شیرین زبونی اقا...
نوک زبونمو بین دندونام گرفتم...
نگاه کوتاهی به قیافه بازیگوشم کرد، مثل بچهایی که دنبال بازین، فیس تو فیس باهاش عقب میرفتم تا برسیم به در...
نیشخندی زد...
هیونجین : همممم پس اسمش اینه...
یه دفعه ایستادم که بخاطر ناگهانی بودن کارم قدماشو نتونست کنترل کنه و چند سانتی صورتم ایستاد...
متعجب شد اما بروز نمیداد...
چشماش قفل صورتم بود و چشمایی که برق شیطنت داشتن...
لبخند دندونمایی زدم که مردمک چشماش روی لبخندم افتاد...
واضح و اشکار...
این توجه و نگاه من رو به وجد میاره...
فلیکس : من منتظر پرداخت بدهی میمونم اما از الان بگم به همین راحتیا نیست...
ابروهاشو بالا انداخت و خنده ای کرد...
هیونجین : بدهی های من زیاد نشد؟
نچی کردم که دوباره خندید...
اما... توی تمام این لحظات... حتی یه قدم هم عقب نرفت...
هیونجین : خب؟ این پسر شر چی میخواد؟
لبخند خاصی زدم و بدون جواب بهش...
صورتمو اروم اروم نزدیک بردم...
اونقدر اروم که...
متوجه کمرنگ شدن لبخندش...
جدی شدن صورتش...
مردمک چشماش روی صورتم...
و جدال ذهنیش شدم...
ولی... هیچ واکنشی نشون نمیداد...
انگار منتظر بود تا ببینه چیکار میکنم... و نمیدونست میخوام چیکار کنم...
صورتمو جلوتر بردم و... مدام واکنشاتشو زیر نظر داشتم... نفسی که نامنظم شده بود... صورتی که بشاش نبود... گردش چشماش...
با فاصله کمی از لبای برجستش...
خنده بلندی کردم که همون نفس مقطعی هم قطع شد...
با همون خنده ازش دور شدم و عقبگرد کردم...
اما اون هنوز خشک شده ایستاده بود...انگار توی شوک بود و توی ذهنش با خودش میجنگید از اینکه من واقعا قرار بود چیکار کنم...
و تمام هدف من این بود... بیدار کردن ذره ذره از اون احساسی که نمیدونه چیه... ترغیب کردنش... توی دام انداختنش... روشن شدن اون جدال ذهنیش درباره خودم... همه اینا... فقط با حرکتی که انجامش ندادم...
مثل حیوونی که تشنه باشه و اب رو بهش نشون بدی اما نزاری ازش بنوشه... و اینجوری من به دستش میارم...
با همون خنده به در خونه رسیدم... برگشتم سمتش که هنوز همونجا ایستاده بود و به من خیره شده بود... جدی و گنگ...
لبخندی زدم...
فلیکس : نمیای هیونجین؟
بالاخره از بهت بیرون اومد و چندبار پلک زد...
سیبک گلوش تکون خورد و اب دهنشو قورت داد...
هیونجین : اومدم...
درو باز کردم و داخل شدیم که...
متعجب به پذیرایی نگاه کردم...
فلیکس : مامان؟ بابا؟
خانم لی : اوه پسرم خوش اومدی... خسته نباشی اولین روز کاریت بود...
مامانم با لبخند اومد سمتم...
آقای لی : چطور بود؟ لنا گفت با هیونجین یه جا کار میکنین این عالیه...
فلیکس : مگه قرار نبود شب بیاین؟
لنا هم اومد پیشمون و نگاه متاسفی به من کرد و سمت هیونجین رفت...
هیونجین :سلام اقا و خانم لی... اره... لنا به من گفت شب میرسین...
لنا : باور کنین من بی تقصیرم...
اقای لی : درسته درواقع شب میرسیدیم اما پرواز ساعتش تغییر کرد و تقریبا یه ساعته اومدیم...
این چیزی رو تغییر نمیداد...
من هنوزم ازشون دلخور بودم...
با سردی پدرمو بغل کردم...
صدای زمزمه وار هیونجین که لنا رو بغل میکرد به گوشم رسید...
هیونجین : عزیزم چرا خبر ندادی پدر و مادرت زودتر اومدن؟
لنا : ببخشید هیون اما گفتم شاید هنوز کارتون تموم نشده باشه برای همین زنگ نزدم...
لنا بوسه ای به لبای هیونجین زد...
خانم لی : پسرم؟ حالت خوبه؟
با صورتی خشک و بی احساس که متفاوت از لحظه ی برگشتنم به کره بود و دیدن خانوادم... به صورت نگران و سوالی جفتشون نگاه کردم...
بالاخره که حرفمو میزدم... چه الان... چه اینده...
پوزخندی زدم...
فلیکس : سفر خوش گذشت؟
لحنم کشدار و تمسخر امیز بود... و تمام افراد اونجا متوجهش شدن...
اقای لی : چی شده فلیکس؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟
از اینکه کسی خودشو به بیخیالی بزنه متنفرم... مثل درپوش گذاشتن روی کاری که از نظر خودشون مشکلی نداشته...
فلیکس : جوری حرف نمیزنم بابا... نکنه خوش نگذشته؟
مامانم دستشو روی شونم گذاشت...
خانم لی : پسرم چرا...
فلیکس : آه یادم رفته بود... بایدم خوش بگزره چون بهرحال... اومدن من بعد 4 سال اونقدراهم اهمیت نداشته که حداقل یه هفته از اومدنم بگزره بعد برین پی گشت و گردشتون هوم؟
با چشمای خنثی بهشون خیره شدم...
واقعا فکر کردن من بچم؟
مادرم ناراحت و نگران شد و پدرم اخم ریزی کرد...
خانم لی : فلیکس باور کن برای راحتی تو...
تن صدامو بالا بردم...
فلیکس : این بهانرو تحویل من ندین چون تکراریه... چرا فقط حقیقتو نمیگین که حتی قبل اینکه پسرتون بره نيويورک هم کلا بود و نبودش فرقی نمیکرد...
لنا : فلیکس خواهش میکنم...
فلیکس : تو دخالت نکن لنا...
پدرم نزدیکتر اومد و با اخمی گفت...
اقای لی : معلوم هست چی میگی؟ چت شده؟ این مزخرفاتو از کجا اوردی هان؟
تکخندی زدم...
الان واقعا اون عصبانیه؟ هه... مسخرس...
رفتم نزدیک صورت پدرم و با همون چهره بی حس غریدم...
فلیکس : اگه قبلا پسرتو بخاطر الکلی بودنش و اینکه ابروتو میبره نفرستاده بودی به زور یه کشور دیگه... الان میگفتم اره دارم مزخرف میگم... ولی شماها منو 4 سال دور کردین تا مایع ننگتون نشم... حالا چی؟ تحصیل کردم و برگشتم اما... من هنوز همونم... و شماها هم هنوز همون پدر و مادری هستین که بجای فهمیدن درد من... راه اسونترو انتخاب کردین یعنی رها کردن...
مادرم اشک میریخت... بی صدا و دستی که روی دهنش بود...
پدرم بهت زده و با خشمی درونی یه صورتم نگاه میکرد...
صورت پسری که ناامید و دلخور بود از خانوادش...
خانواده ای که مثله یه تیکه اشغال،بچشونو از خودشون دور کردن بخاطر این کلمه ی رقت انگیز " ابرو"...
حالا هم که برگشتم... هیچ فرقی نکرده...
فقط منو میخواستن سرگرم کنن تا شاید به واسطش بشم پسری که اونا میخوان... یه دست اموز...
ولی... نمیدونن که تمام این 4 سال... منو عوض نمیکنه... فقط درد هرروزش منو بیشتر مثل یه تیکه سنگ کرد...
بدون حرف دیگه ای... از کنار بابام رد شدم و یه سمت اتاقم رفتم...
لنا : فلیکس...
صدام زد... حتی صدای قدماشو شنیدم اما... برام مهم نبود...
اون هم برام نجنگید... ولی از دستش ناراحت نیستم... چون خواهرمه...
در اتاقو باز کردم و بدون اینکه بزارم بیاد داخل درو کوبیدم...
YOU ARE READING
Forbidden〰️
Fanfictionیک عشق... یک رابطه... یک وابستگی... یک کنجکاوی... یک بازی... یک زندگی... میتونه ممنوعه باشه... ممنوعه فقط به معنای اشتباه و غلط بودن، نیست... میتونه یک گناه باشه... گناهی که شیرینه... مجذوب کنندس... اغواگرانس... مثل الکله... یا شایدم یه زهر سمی و مر...