فلیکس
بنگچان : دوتا gin برامون بیار...
بارمن : چشم قربان...
بارمن مشغول درست کردن نوشیدنیا شد...
روی صندلیای کنار کانتر بار نشسته بودیم...
جای باشکوهی بود و نسبت به بقیه ی بارها، ادمای کم اما پولداری اینجان...
فلیکس : جای جالبیه...
لبخندی به تایید حرفم زد...
بنگچان : میشد گفت اینجا خبری از مزاحم یا ادمای سگ مست عوضی نیست...
برگشتم سمتش و دستمو زدم زیر چونم و بهش خیره شدم...
فلیکس : اگه منم مست کنم چی؟ اونموقع میشم یه سگ مست عوضی؟
نیشخندی زد و با چشمای تیزش از صورتم تا انحنای بدنم روی صندلی بلندی که روش نشسته بودم و شلوار تنگ و براقم توی پاهام رو رصد کرد...
بنگچان : نه... اونموقع میشی یه الهه ی مست که خماری چشماش ممکنه عقل هرکسیو بپرونه...
همیشه رک حرف میزد و هرچی که میخواست رو به زبون میاورد بدون اینکه نگران واکنش یا تغییر موضع طرف مقابل باشه ...
گوشه لبم ناخودآگاه بالا رفت...
گلسامون جلومون قرار گرفت...
فلیکس : الان این یه جور ترفند برای جذب کردنه یا یه جور اعتراف؟
گلسمو به لبم رسوندم و جرعه ای از مایع لذت بخششو نوشیدم... سوزش گلو همراه با خنکی رگای بدنم بهم حس فراموشی از اتفاقات رو میداد...
چان تکخندی زد و گلسشو به دست گرفت...
بنگچان : شایدم یه درخواست...
بحث جالبی بود... پس چان... یعنی....
گلسمو تا ته سر کشیدم و با چشمای خمار بهش نگاه کردم و بیشتر سمتش متمایل شدم... میخواستم روش تاثیر بیشتری بزارم...
پس لبخند مستانه ای زدم و اروم گفتم...
فلیکس : میخوای باهام قرار بزاری؟
اون هم متقابلا بهم نزدیکتر شد و وجب به وجب صورتمو با چشمای براق و تیزش برانداز کرد...
نیشخندش همچنان پابرجا بود...
بنگچان : چرا وقتی میدونی درخواستم چیه دوباره ازم میپرسیش فلیکس؟
فلیکس : چون میخوام از زبون خودت بشنومش...
این یه بازیه... شاید حتی دارم با مهره ی خطرناکی بازی میکنم... ولی... قرار نیست بخاطر خطرناک بودنش عقب بکشم...
نیشخندش پررنگ تر شد...
همونجور که چشماش روی من بود گلسشو به لبش رسوند و جرعه ی اخرم خورد...
بنگچان : باهام قرار بزار لی فلیکس...
فلیکس : پس یعنی حتما باید باهات قرار بزارم؟ چون ازم نپرسیدیش...
نیشخندش به لبخند دندونمایی تبدیل شد که دندونای تیز شدشو به خوبی به نمایش میزاشت... مثل گرگی که داره با طعمش بازی میکنه و خوشش میاد...
زبونشو به دندون نیشش زد...
بنگچان : باهام قرار میزاری لی فلیکس؟
نیشخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم...
بهش نزدیک شدم و میتونم بگم نزدیک ترین فاصله ای بود که تا الان داشتیم... توی چندسانتی صورتش وایسادم...
نیشخندم محو و با چشمای جدی و بی حس بهش خیره شدم...
فلیکس : نه...هیچوقت همچین اتفاقی نمیوفته کریستوفر بنگچان...
با همون چشمای جدی و بی حس جملمو تموم کردم...
حتی عصبی نبودم... میدونستم قصدش چیه ولی... منم بلد بودم یه بازی رو چجوری به نفع خودم تموم کنم... یا چجوری بدون زحمت زمین بزنم...
اما اون هم عصبی نبود... حتی تعجب هم نکرد...
میدونست جوابم چیه... ولی فقط میخواست ری اکشنمو ببینه...حتی نیشخند بزرگ و عجیبش از بین نرفت...
اما چیزی که برام تازگی داشت اون چشمای عمیق و تاریک بودن... مثل گودالی که یه روح مرده توش شناوره...
ازش فاصله گرفتم و پول نوشیدنی رو دادم و خواستم عقبگرد کنم که...
بنگچان : پس یعنی الان با کسی رابطه داری...چون بهت نمیخوره تنها باشی فلیکس...
نیشخندی زدم و برگشتم سمتش...
از روی صندلیش بلند شد و سمتم اومد...
فلیکس : میخوای بدونی رقیبت کیه؟
جلوم ایستاد...
بنگچان : این یعنی، بله، با کسی رابطه داری...
فلیکس : کنجکاوی رقیبت اسمش چیه؟ بزار برای جذاب بودنش مخفی بمونه چان...
نیشخندی زد که با همه ی قبلیا فرق میکرد...
چاشنی قدرت و غرور داشت...
دستشو بالا اورد و پشت انگشتاشو روی گونم کشید...
بنگچان : یه چیزی رو فراموش کردی...
به چونم رسید که انگشت اشارشو زیرش تکیه داد و شصتشو نزدیک لب پایینم کشید...
بنگچان : چیزی به اسم رقیب برای من وجود نداره... چون...
صورتشو اروم اروم نزدیک اورد و یه سانتی صورتم نفسشو بیرون داد و لب زد...
بنگچان : چون من هرچیو که بخوام به دست میارم...تا الان به دست اوردم... و تو هم قراره جزوش بشی... پس... جواب رد برام مهم نیست لی فلیکس...
YOU ARE READING
Forbidden〰️
Fanfictionیک عشق... یک رابطه... یک وابستگی... یک کنجکاوی... یک بازی... یک زندگی... میتونه ممنوعه باشه... ممنوعه فقط به معنای اشتباه و غلط بودن، نیست... میتونه یک گناه باشه... گناهی که شیرینه... مجذوب کنندس... اغواگرانس... مثل الکله... یا شایدم یه زهر سمی و مر...