Forbidden 36

614 79 65
                                    

( فلش بک / ساعت 4 ونیم صبح)

هیونجین

تمام دقایق دیشب... تمام ثانیه هاش... بیدار بودم و با نگاه به تک تک اجزای فریبنده صورتش... توی ذهنم هکش میکردم و دلتنگی آیندمو برطرف میکردم اما... وقتی فردا... یا چندروز دیگه... یا چندهفته دیگه... یا حتی سالهای بعدی... اینجوری توی بغلم نداشته باشمش... نتونم عطر زندگیشو بو بکشم تا بفهمم زندم... نتونم چشمای بازیگوش و طلاییشو ببینم... چجوری الان رفع دلتنگی کنم...
مگه کافیه؟ مگه میتونم؟
مگه میشه به همین راحتی فقط با یادش روزارو بگزرونم؟
مگه فقط تصویرش کافیه؟
من لعنتی وقتی از این در میرم بیرون چجوری بفهمم حالش خوبه؟
چرا نمیزارن برای من باشه... فقط برای من... تا اخرش...
اگه مرگ برای همه یه باره...
پس برای من امروزه...
اینکه تمام زندگیت بشه یه نفر...
ولی اون نباشه پس زندگی ای نداری...
تمام زندگیمو دارم امروز رها میکنم...
مثل ترک کردن این کره خاکی و رفتن به جهنم...
نه... اینجا خود جهنمه... ولی فلیکس بهشتمه...

چشمام... شروع به سوختن کردن و... قطره هایی از جنس فریاد های گوشخراش درونم، روی صورتم سرخوردن...
توی بغلم بود... در حالی که نیمه چپ بدنم مماس با تخت بود و دستای ظریفش دور کمرم حلقه شده بودن و صورتش بخاطر فاصله ناچیز با قفسه سینم... دم و بازدمای ارومش به پوستم میخورد... انگشتام بی وقفه لای موهای مشکیش حرکت میکردن و دست دیگم با تعصب دور بدن باریک و خوش تراشش حلقه شده بود...
انگار میترسیدم کسی ازم بگیرتش ولی خودم قرار بود تا چنددقیقه دیگه رهاش کنم...
اروم خودمو پایین کشیدم تا مماس با صورت پرستیدنیش قرار بگیرم...
با چشمای خیس و دید تار... بهش خیره شدم...
مردمک چشمام روی مژه های بلندش نشستن... پایین تر رفتم... بینی قلمی... برجستگی لبای رنگیش که حالا نیمه باز بودن...
قلبم بیقراری میکرد و وجودم اتیش گرفته بود از این سرنوشت...
صورتمو جلو بردم... نرم و اروم... لبای لرزونمو روی لباش گذاشتم...
مثل یه جرقه بود...
مثل اولین بار...
مثل اولین بوسه...
هربار... انگار اولین باره میبوسمش...
هربار... انگار زیباترین بوسس...
شوری اشکام که بین لبامون حس میشد حتی از این حس زیبا کم نمیکرد...
اروم لبامو جدا کردم و عقب کشیدم...
مثل اولین بوسه... اما...
مثل اخرین بوسه...
مثل... خداحافظی...

با بدنی که حس خالی بودن میکرد... از روی تخت بلند شدم...
بدون اینکه بیدارش کنم...
اروم لباس های راحتی ای تنش کردم...
اونقدر در ارامش و عمیق خوابیده بود که حتی روزنه ای از پلکهاش باز نشد...
ملحفه رو دوباره با ملایمت روش کشیدم...
لبامو داخل دهنم کشیدم تا صدای گریم درنیاد و بیدارش کنه...
با پشت انگشتام گونشو نوازش کردم و سر انگشتامو از وسط پیشونیش تا تیغه بینیش و بعد روی لباش کشیدم...
قطره های روی صورتمو پاک کردم و خم شدم...
برای اخرین بار...
عمیق ولی اروم پیشونیشو بوسیدم و با قلبی که حس میکردم شریان هاش تک به تک بسته شدن و سنگینی میکنه به سمت در اتاق رفتم و بعد نیم نگاه ازرده ای به جسمش روی تخت...
درو باز کردم و خارج شدم...

Forbidden〰️Where stories live. Discover now