Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.
۴۵۶روز از نبودنت تو این دنیای به ظاهر زیبا اما تنها میگذره ... شاید خیلی چیزا اینجا قشنگ باشه اما خب میدونی هیچی قشنگ تر از لبخند تو نیست هیچی قشنگ تر از چشمای تو نیست .. بهم بگو هنوز هم دوست داری بغلم کنی؟یا ببوسیم؟ یا شاید هم منو یادت رفته کی میدونه شاید حالا یه معشوقه عادی داری کسی که موندن بااون ممنوعه نیست قلم و کاغذ رو روی زمین رها کرد و از جاش بلندشد دیگه نمیخاست بنویسه چه فایده داشت وقتی هیشکی اون رو به دست جیمینش نمیرسوند؟! قدماش رو به سمت کلبش رسوند بهرحال اگه اون کاغذ روی زمین ول شه تا فرشته کمی استراحت کنه چیزی نمیشه چون کسی نیست که فضولی کنه اون دنیای تخیل نامجونه که حالا شده زندان جایی ک تصور کرده بود یروزی با معشوقه ممنوعش قرار زندگی کنه پوزخندی روی لب فرشته نشست حتی خبری از معشوقه ای ک بخاطرش اینجا زندانی شده بود نداشت ینیاون دلش تنگ نمیشد؟اون خودش شنیده بود وقتی داشتن تبعیدش میکردن به این دنیا بهش گفته بودن وقتی معشوقش خبری ازش بگیره قطعا بهش اطلاع میدن اما حالا ۴۰۰روز عذاب اور گذشته بود هیچخبری از هیچکس نبود
اون تقریبا استراحتی که بهش نیازی نداشت رو انجام داده بود دوباره روزاش تکراری شروع میشد اخع اون هرروز یک نوع روز داشت با یک نوع اتفاق اتفاق؟مسخرست اون حتی هیچچیزی ام نمیتونست ببینه بجاش یه فضای اروم و بدون دقدقه... قدماش رو به سمت کاغذ و قلمی که حالا هیچ اثاری ازش نبود برداشت قطعا وقتی داشته استراحت میکرده هیچ بادی وزیده نشده یا حتی تاجایی ک میدونست هیچ انسانی توی این دنیا تبعید نشده سرش رو بین دستاش گرفت و نالید باورش نمیشد یک روز انقد براش گیج کننده باشه بهرحال اون کاغذ و قلم نه پا داشتن نه نامجون ارزویی کرده بود که برآورده شه روی جای همیشگیش نشست و سعی کرد به چشماش عادت بده که هرروز قرار اسمون پر از نور رو تماشا کنه اما فکر میکنید اون چشم ها باهاش راه میومدن؟ خیر اینا همش خیالی باطله راستش اخرین باری که چشمای معشوقش رو دیده بود دیگه هیچچیزی به زیبایی اون پیدا نکرده بود سرش رو برگردوند سمت چمن هایی ک بیشتر از همه عاشقش بود کمی به جلو خزید اون کاغذ قلمش بود اما ینی انقد چشاش ضعیف شده بود ک فکمیکرد اینجا نیست؟انقد اتفاقای عجیب براش افتاده بود که چنین اتفاقایی براش تعجب بر انگیز نبود کاغذ رو جلوی صورتش گرفت تا بار دیگه اون نامه رو مرور کنه +تو کی هستی؟ چشماش کمی از حالت اروم به درشت تبدیل شد اون دست خط رو میشناخت ...اون دست خط جیمینیش بود اما...