465 day 6

325 42 10
                                    

بعد از اون روز دیگه جیمین سر کلاسای اون مرد حاضر نمیشد شاید ازش میترسید یا شاید هم دلیل منطقی خودش رو داشت
تنها چیزی که باعث میشد جیمین مرتب به دانشگاه بره دیدن استاد مورد علاقش به اسم کیم نامجون بود
کسی که همیشه مراقبش بود، باعث میشد کسی نتونه بهش بی احترامی کنه
به کیک شکلاتی مورد علاقش چشم دوخت اولین بار بود که میلی بهش نداشت
شاید استادش یا به اصطلاح کراشش جلوش نشسته بود با زیرکی تمام حرکاتش رو زیر نظر داشت
_پس دیگه قصد نداری به دانشگاه بیای؟!
جیمین سرش رو بلند کرد باید چه جوابی میداد اینکه حتما میاد اونم چون‌اون رو ببینه؟!
+نمیتونم نیام اینطوری اخراج میشم اما سر کلاس اون نمیرم
دستاش رو مشت کرد هنوز هم یاد حرفای زشت اون عوضی میوفتاد
دلش نمیخاست حتی یک بار دیگه صورت نجسش رو ببینه

.
نامجون نگاهی به جیمین مضطرب انداخت ... دلیل اینهمه ترس از اون استاد فقط یه بحث بود؟
حتی نمیخاست فکرشو کنه که اسیب دیگه ای ام به جیمینش رسونده
به فکر فرو رفت به فکر اینکه چطور از زندگی قبلیش خبر داشت
اون روز که الهه مجازات دوتا راه جلوی پاهاش گذاشته بود بهش گفته بود اولین برخوردت با جیمین باعث میشه همه چی یادت بیاد و ازونجا به بعدش با خودش بوده که چطور جیمین رو مال خودش کنه
نیشخندی روی صورتش نشست همه چیز غیر ممکن بود اگه میخاست جیمین هم به یاد بیاره همه چیز رو باید میبوسیدش
آره شاید مسخره بنظر میرسید اما اون الهه احمق این راه رو گذاشته بود بوسه یادآوری...
حتی نمیتونست تصور کنه چطور باید این کار رو انجام میداد به چه بهونه ای ؟
اصلا جیمین دوستش داشت؟یا کسی دیگه رو در قلبش داشت؟
حتی فکر کردن به موضوع باعث میشد بخاد اون شخص رو با دوتا دستاش خفه کنه...
+تو به اینکه کابوس دیدن یک نوع حقیقته باور داری؟
سرش رو بالااورد برای باز هزارم به صورت جیمینش خیره شد
_شاید،چرا؟!
+دیشب خواب دیدم،درمورد یه زوج ال جی بی تی بود
توی یه کشور که این‌نوع عشق ممنوع بود لو رفته بودن همین باعث شده بود از هم جدا شن
یدونشون خیلی بی قراری میکرد اما اون یکی بااینکه قوی تر بنظر میرسید حتی داغون تر از پسر کوچیکتر بود
این خواب خیلی برام ترسناک بود بااینکه هیچ ربطی بهم نداشت
اما اون پسر لبخندش خیلی قشنگ بود میدونی...میدونی لبخندش خیلی شبی تو بود
جیمین با شوک به صورت نامجون نگاه کرد اون لبخندا شبی نامجون بودن
به سرعت از جاش بلند شد داشت دیوونه میشد نمیخاست اونجا بمونه همه چی ترسناک بنظر میرسید حداقل برای جیمین اینطور بود
+من...من باید برم تا از یکی جزوه بگیرم ممنون ک به دیدنم اومدید ا...استاد
بدون اینکه صبر کنه تا جوابی بگیره به سرعت از کافه خارج شد...

𝘖𝘯𝘦 𝘴𝘩𝘰𝘵𝘴 (𝘯𝘢𝘮𝘮𝘪𝘯)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora