ساعتش رو دور مچش بست و به پسر خیره شد قطعا قرار نبود چیزی غیر این یک بار خوابیدن،بینشون اتفاق بیوفته از رو تخت بلند شد و به سمت آینه قدی قدم برداشت با دقت ظاهر شلختش رو مرتب کرد و از تو آینه به پسر که بی صدا بهش خیره شده بود نگاه انداخت
ابرویی بالا انداخت و سمتش برگشت احساس میکرد چیزی بینشون عجیبه
_چرا اینطوری بهم زل زدی؟
+بهرحال قرار شد دیگه همو نبینیم نمیتونم بیشتر از قبل نگات کنم؟
خنده ای کرد و موهاش رو به عقب فرستاد پسر این بار عجیب تر از قبل رفتار میکرد
_یطور رفتار میکنی انگار حست بیشتر از یشب خوابیدن با همکارته
نگاهی به پسر انداخت،چشم هاش چیز های جالبی رو نمیگفتن...باید این نگاه و سکوت رو تایید در نظر میگرفت؟لعنتی فرستاد و کتش رو از رو تخت برداشت و به سمت بیرون رفت...
