قلم رو با خودش داخل کلبه برد حتی نمیدونست الان باید چی بگه بهرحال
کلمه دیگه ای براش نوشت{خوشبختم جیمین،من نامجونم}با دردی که توی قلبش حس کرد برگه رو کنار گذاشت رویتکه چوبی که حکم تخت رو براش داشت نشست برگه دوباره روی میز کنار تختش ظاهر شد نامجون بلافاصله برگه رو جلوی صورتش قرار داد{نامجون شی،خیلی خوشبختم از اشناییت امیدوارم بیشتر اشناشیم،من الان باید برم چون همسرم میخاد بره بیرونو من باید برسونمش زودی میام}نامجون چند دقیقه ای بود که به برگه خیره شده بود و با اشکاش اون رو نقاشی میکرد
همسر؟این براش یچیز غیر قابل تصور بود ... دستشو روی قلبش گذاشت پیرهنش رو توی مشتش گرفت
چند لحظه ای چشماش رو بست با نوری که انتهای اون تاریکی ذهنش بود مکث کوتاهی کرد
اون همون زن بود الهه مزاجات کسی که این درد بی انتها رو بهش داده بود
الهه لبخندی دردمندی به اون مرد زد...خودش مخالف این درد بود ولی مجبور بود دستورات رو انجام بده...
{فک میکنم متوجه شده باشی معشوقه ممنوعت چه اتفاقی براش افتاده باشه،پس اومدم چیزی رو بهت بگم}
نامجون بیحال به چشمای اون الهه نگاه کرد
{دیگه از جونم میخای؟}
الهه روی سنگ نشست و شروع به حرف زدن کرد
{بعد از اون اتفاق زیر پا گذاشتن قانون ...بودن با عشق ممنوعت برای شما دوتا مزاجاتی انتخاب کردیم...یکیش تو بودی که اینجا تبعید شی توی رویایی که با معشوقت توی ذهنت داشتی...و جیمین هم اون فراموشی مطلق داره با همسری که هیچوقت عاشقش نبوده پس میخام دوتا راه برات بزارم کیم نامجون !
اولی اینه ک دنیای مرگ رو انتخاب کنی توی زندگی بعدیت جیمین رو پیدا کنی باهاش زندگی کنی ...دو اینکه به دنیات بری بدون جیمین زندگیت رو بگذرونی}
نامجون ناباور نگاش کرد حالا فهمیده بود چرا جیمین یادش نمیومد نامجون رو اون لعنتی همچین غلطی کرده بود؟چطور میتونست همچین کاری کنه...مگه چیکار کرده بودن جز دوست داشتن هم
نامجون فقط نگاش کرد و اشک ریخت ...طاقت فرسا بود
بااین حال دهن واکرد و انتخابش رو بیان کرد...