شاهزاده به همراه خدمه هایش به سمت قلعه ای که در آن جشن ازدواجش با یک امگا بود قدم برداشت ، او هیچگاه آن امگارا ندیده بود به همین دلیل احساس خاصی به این ازدواج نداشت،او میدانست که یک شاهزاده برای مردمش هرکاری را باید بکند حتی اگر این کار یک ازدواج بدون خواستنه دو طرفشان باشد
قبیله کیم سال های متوالی با قبیله پارک درگیر جنگ بودند اما اگر باز هم ادامه میدادند عاقبت خوبی در پیش نداشت
انها تصمیم گرفتند تا الفا و امگای قبیله را به پیوند هم دراورند چون میدانستند اینگونه هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد
از اسب هایشان پایین آمدند در دل الفا هنوز هم نفرت وجود داشت آن قبیله باعث کشت و کشتار بسیاری از مردم بود
به آرامی و با تردید قدم هایش را برمیداشت نمیدانست با چه کسی قرار است رو به رو شود هر چه که بود او قول داده بود برای خانواده و مردمانش هرکاری را بکند
"شاهزاده کیم تشریف آوردند"
ورود کیم نامجون را اعلام کرده بودند
او دیگر یه آدم ضعیف نبود همیشه نماد قوی بودن را از کیم به یاد داشتند با قدم های استوار و محکم به داخل آن قصر رفت
نگاهی به دروبرش انداخت همه سر خم کرده بودند الی یک نفر حدسش سخت نبود امگای او همین مرد ریز جسه بود
جعبه ای که انگشتر در داخل آن بود را در دستانش گرفت قرار بود همه چی با یک انگشتر خوب شود
به پسر رسید جلویش ایستاد...محو چشمان خمار پسر شده بود
هیچگاه به زیبایی او ندیده بود دستانش بی اختیار بالا آمد ،موهای به رنگ برفش را لمس کرد
"خوش اومدید شاهزاده"
لبخندش،انحنای چشمانش همه چی در آن پسر بی نقص بود
نیشخندی به صورتش نشست هرچه که بود او برای کیم بود در جعبه را باز کرد و انگشتر را به ارامی از داخلش دراورد
الماسی به رنگ سفید رویش خودنمایی میکرد دستان ظریف پسر را در دستانش گرفت
انتظار هرگونه مخالفتی داشت ...اما نه ، او فقط لبخندمیدید انگشتر را با ظرافت به داخل انگشت مورد نظرش برد کمی لبانش به بالا رفت دستانش را بالا اورد و بوسه ای رویش گذاشت
حالا نوبت کیم بود انگشتری به رنگ مشکی ...
پیوندشان کامل شده بود،پسر کوچکتر سرش را نزدیک گوش الفا کرد
"الفا،داره بارون میاد با من میای به داخل جنگل؟"
الفا لبخندی روی لبانش نشست و با تکان دادن سرش موافقتش را اظهار کرد
