P1

203 30 0
                                    

((_اگر یروزی ببینم که نزدیک آب شدی، خودم هلت میدم پایین و با لذت،غرق شدنتو تماشا میکنم.))
《هوا در نواحی جنوبی ابری و کمی بادی،نواحی
بندری آرام و ابرهای طوفانزا و بارانی دیده نمی‌شود
امروز آسمان در سراسر کشور صاف و آرام است...
شنوندگان عزیر از هوا لذت بب....》

دکمه رادیو را زد و صدا قطع شد.

_همش مزخرفه...احمقا...من دارم ازینجا اون ابرای سیاهو میبینم!

نچی زیر لب گفت و لیوان چایش را سر کشید
پرتو طلایی رنگ آفتاب ظهرگاهی،چشمهایش را وادار میکرد که فقط تا حدی باز باشد و عرق روی پیشانی اش نمایان شود
از پشت شیشه می‌توانست بیرون کابین را تماشا کند..
شیشه تمیز بود زیرا او روی تمیزی حساس بود
البته اگر پیراهن چرک آلود و شوره گرفته اش را در نظر نگیریم
به ساعتش نگاهی انداخت....
دستمال چرک مرد و خاکستری را که ظاهرا زمانی سفید بوده را به سرش بست و از اتاقک خارج شد.
افتاب،با هر قدمی که او برمیداشت به سمتش شلاقی پرت میکرد
انگار که قصد داشت با اینکار توجه مرد اخم آلود را جلب کند....
روی عرشه ماند و مردهایی را نگاه کرد که بشکه ها و جعبه های خالی را بزور با خود حمل و
یکی پس از دیگری  از مقابلش گذشته و پله هارا به سوی انبار پایین میرفتند.

×ناخدا...

÷سلام ناخدا

=ناخدا..

مشت محکمی به شانه یکیشان کوبید و تشری زد

_داری میمیری؟ بدبخت...

پسرک عرق پیشانی اش را پاک کرد و بدون توجه به ضربه و درد شانه اش،فقط با شنیدن حرف ناخدا، به او لبخندی زد و رفت...انگار خوشحال بود که
برای حرف زدن او را انتخاب کرده!
ناخدا کلافه از گرما و بیکاری،اخمی کرده و شروع کرد داخل کشتی گشتن...بادبادن هارا چک میکرد... از دکل بالا رفت....مرغ های دریایی را دید و کمی فحش نثار زمین و زمان کرد. بد اخلاق بود و گرما آتشش را تند تر  میکرد!
گهگاه به افرادش تلنگری و گاهی کتکشان هم میزد
اما هیچ یک چیزی نمیگفتند...لبخند میزدند!
مدتی بعد قدم کج کرد سوی اتاق بالای کابین، دری کوچک که برای عبور از آن میبایست سرش را خم میکرد، در را باز کرد و دستمال سر را روی زمین انداخت. خستگی حالا از سایه بیرون امده و بر وجودش نمایان شد...
صدای جیر جیر تخت قدیمی...صدای آرام موسیقی که از رادیو پخش میشد و آویزهای صدف که بالای سرش مقابل چشمهای غبار گرفته اش میرقصیدند...صدایی که با آن چهره زمخت وا رفته روی تخت همخانی نداشت.

And now, the end is near
And so I face the final curtain
My friend, I'll say it clear
I'll state my case, of which I'm certain
I've lived a life that's full
I've traveled each and every highway
But more, much more than this
I did it my way
Regrets, I've had a few
But then again, too few to mention
I did what I had to do
And saw it through without exemption
I planned each charted course
Each careful step along the byway
And more, much more than this
I did it my way
Yes, there were times, I'm sure you knew
When I bit off more than I could chew
But through it all, when there was doubt
I ate it up and spit it out
I faced it all and I stood tall
And did it my way
I've loved, I've laughed and cried
I've had my fill my share of losing
And now, as tears subside
I find it all so amusing
To think I did all that

Devil's Prayer Where stories live. Discover now