P11

53 18 1
                                        

اشفته ام و کمی وحشتزده.... دیروز پس از دیداری که با ان پیرمرد بی عقل داشتم، به اتاق پناه اورده و سعی کردم با کشیدن چند طرح و نوشتن گزارشاتم، کمی خودرا ارام کنم.... اما وقتی به طرحهای روی کاغذ نگاه کردم، حالم بدتر شد....
بیش از هرچیزی خسته ام... روحم.. مغزم... قلبم... انگار نیاز دارم که کمی بمیرم.
حالا که قلم در دست دارم بگذارید بگویم که چه چیزی را با چشمهایم دیدم....
دیشب که بی هوا به خواب رفتم... کابوسی ندیدم... اری... من... دیشب هیچ کابوسی ندیدم. اما..
حوالی گرگ و میش، با صدای هراسناک و منزجر کننده
فریادی، پلکهایم از هم پرید و قلبم از تپش ایستاد.
شوکه شده از صدایی که تک تک چوبهای کشتی را چنگ مینداخت از جایم برخاستم، جی هون جلوتر از من بیدار شده بود و همچنان که سمت در میرفتیم با چشمهایی وحشتزده و خواب پریده، با من حرف میزد.

+چخبر شده؟

×منم مثل تو خواب بودم.

سه نفر دیگر از پشت سر ما امدند و سوی منبع صدا دویدند... از بین تمام فریادهایی که تابحال در این کشتی شنیده ام، آنیکی بدترینشان بود.
حتی توجهی نکردم به لباسهای تنم. اما سرمای چوب های زیر پایم را احساس میکردم وقتی نزدیک تعدادی شدیم که با همهمه و فریاد جمع شده و جلوی دیدم را گرفته بودند.... من ترسیده بودم و نمیدانستم که چه چیزی مقابلم قرار دارد.
جی هون را دیدم که به من برخورد کرد و از میان جمعیت خزید و خودرا جلوتر برد.
من آنجا ایستاده بودم.... افتاب به انجا راهی نداشت... فقط شمعی بود نیم سوخته...
بوی تعفن را احساس میکردم...کم کم فهمیدم که در کجا قرار دارم، آن راهروی تاریک....اخرین مرحله این جهنم شناور.
درآن لحظه انگار من در کنار گناهکارانی ایستاده بودم که از عذاب و درد فریاد میکشیدند در رستاخیزِ خویش.
مغزم از کار بازایستاده و سرما و خیسی از کف پاهایم به دستهایم رسیده بود. باید کاری میکردم.
قصد حرکت داشتم که بوی عجیب وتندی بینی ام را سوزاند و بعد جیسونگ با تنه ای به سرعت از کنارم عبور کرد.
با دیده شدن جیسونگ، ولوله ارام گرفت و دخترکِ جیغ کشان ترس، ارام گرفت و لحظاتی بعد از رسیدنِ او، همه سرها یک به یک سوی جایی که ایستاده بودم چرخیده و به جایی پشت سر من چشمها دوخته شد، هنوزهم نگران و ترسیده بودند...آنهمه چشمهای گرد شده و تیره و تار...میدانستم به چه کسی مینگرند، تنها یک نفر میتوانست آن بدنهارا اینگونه به فرمان بکشاند
آنهمه چهره ی نامشخص در آن تاریکی، همه به او چشم دوخته بودند.... به موجودِ آدمخوارِ پشت سر من!
و بازوهایش زمانی که از کنارم عبور میکرد به ارامی به من برخورد کرد....به آرامی گویی لب ساحال قدم میزد!

×ناخدا...


=مرده؟

~خودشو کشته؟

صدایی لرزان از میان انها بلند شد...و سایه ی سیاه وحشت از بالای سرمان گذشت .



&اون کشتتش... اون کشتتش... اون ازما عصبانیه... همش تقصیر اونه!


Devil's Prayer Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora