P13

41 14 2
                                    

&یا قربانی میکنی، یا خودت قربانی میشی...اگر اینکارو نکنی حتی رنگ ساحل هندم نمیبنی!
_بجاش تورو میکشم!
صدای غضبناک ناخدا بر دیوارهای زیر پله چنگ مینداخت... جیسونگ با احتیاط و آرامش سعی کرد خودرا از چاقوی در دست ناخدای دیوانه دور کرد.
&اینبار شوخی نیست تهیونگ....اون همین حالاشم خشمشو اعلام کرده....
_منکه هچیکاری با اون نکردم!
&قرارم نبود کاری بکنی!!
جیسونگ نگاهی ترحم آمیز به مردی انداخت که اشفته بود و غمگین....
میتوانست استیصال را در چشمهایش ببیند وقتی نگاهش میکرد..... پیرمرد تغییری را در او احساس کرد.
&تهیونگ.....
ناخدا با شعله شمع گوشه اتاق چشم دوخته، گویی شمع
در وجود خودش میسوخت. صدای آرام و درمانده اش به گوش رسید.
_تو میدونی... میدونی من....
جیسونگ دست دراز کرد تا اورا نوازش کند اما ناخدا همچو شبحی سرگردان بدون کلامی از اتاق خارج شد..شانه های خسته اش را از پشت سر تماشا میکرد.
×ناخدا؟
جی هون با دیدنش به سرعت سمتش رفت.ناخدا سربلند نکرد، اما چشمهایش شلوار کهنه و پاره پسرک را میدید.
_بله؟
×بازرس.... دیشب نیمد تو اتاق.... شما
_نمیدونم... دسشویی رو دیدی؟ شاید اونجا خوابش برده....
جی هون که تا ان لحظه قدم به قدم ناخدا میرفت، در جایش ایستاد، گیج شده و متعجب به تهیونگ نگاه میکرد که چاقویش را در دست میچرخاند و با ذهنی مشغول دور میشد.
×دسشویی؟؟....
اطرافش را نگریست و بعد ارام ارام سمت دسشویی قدم برداشت.پسرک ساده لوح بینوا..
ناخدا با اخم سمت کابین میرفت که چشمش به سیاهی ای در سینه گاه عرشه افتاد و راه به سمتش کج کرد....
موهای قهوه ای رنگ بازرس که گرچه به بلندیه موهای او نبود اما بازهم نسیم تمایل به رقصیدن با آن داشت...
تکیه زده به دیواره عرشه و غرق در افکار خود.
ناخدا نزدیکتر که رسید، چاقو را پشت پیراهنش پنهان کرد.
ابتدا کمی با فاصله اورا نگریست.... همچو زمانی که نقاش به مدل روبرویش مینگرد تا تصویرش را بر بومی سفید رنگ ثبت کند... اما با دقتی بیشتر....
گردنش را کمی کج کرد و بدون اینکه هیچ صدابی ازش خارج شود، به دکل تکیه زد.... تا تن خم شده مرد مقابلش را نظاره کند و صورتی که پشت یقه سیاه پالتو پنهان شده بود....ناخدا اندوهگین اورا مینگریست.
مینهو درحال حمل کردن سطلی از کنار آنها عبور کرد و با دیدن چهره ناخدا که پشتِ سر بازرس ایستاده و در سکوت تماشایش میکرد، از شدت تعجب رنگ از چهره اش پرید....
تهیونگ که متوجه حضورش شد اورا دید که کم مانده بود پخش زمین شود و با چشمهایی گرد شده نگاهش میکرد.
خودش را جمع و جور کرد و با اخمی غلیظ که به چهره اش نشاند با سر به پسر اشاره کرد که گورش را گم کند.
پسرک بیچاره انقدر دسپاچه شده بود که در راه سه باری پخش زمین شده و به دنبال سطلی که بر زمین قل میخورد میدوید.
بازرس که در دنیای خویش، سیر میکرد با سروصدای مینهو از منظره مقابلش چشم گرفت و چرخید...هیچکسی را بجز ناخدا که حالا به سمتش میامد تا کنارش بایستد ندید.
هردو روبروی هم ایستاده و پلک نمیزدند.
دیگر خبری از آن نگاههای پر جدال و خشمگین نبود...
هردو در صلح بودند.
بازرس بیرمق درحال رو گرفتن از مرد مقابلش بود که تهیونگ انگشتش را سمت بادبان بالای سرشان گرفت.
جین نگاه کرد.... به دست کشیده و انگشتان زخمی اش و بعد بادبانها...
__یروز خودم.... با همین دستا، جنازه ی ملوان قبلی این کشتی رو از رو همین دکل اوردم پایین...
+خودشو کشته بود؟
دست ناخدا پایین افتاد شانه ای بالا انداخت و تکیه زد....
+چندساله کاپیتان این کشتی هستی؟
_نمیدونم....
+چه سالی از جنگ برگشتی؟
_نمیدونم....
بازرس ناامید و کمی عصبی از لحن و پاسخهای بیخیال ناخدا، از او چشم گرفت.....
هیچ چیز اطرافشان نبود... فقط آب.... و خورشید کمسویی که انگار از شدت بیماری دیگر توانی برای ادامه دادن ندارد... باد میپچید و از میان لباسها، به تن ضعیف شده ی بازرس حمله میکرد.
+سردت نیست؟
_فک نکنم....
+چندسالته کاپیتان؟
ناخدا به سمتش چرخید و نزدیک شد...جین مشتاقانه در انتظار جواب نگاهش کرد.
_ازون بپرس
+کی؟
_اون...
دست ناخدا به موجها اشاره کرد.... بازرس با جدیت به صورتش خیره ماند تا اثری از تمسخر و خنده بیابد.... اما او حتی اخمی هم بر چهره نداشت‌‌
حتی از همیشه هم ملایم تر بود!
جین با شَک چندباری میان تهیونگ و اقیانوس چشم چرخاند و پالتو را بیشتر دور خود پیچید.نمیدانست مرد مقابلش را باور کند یا نه.
اما در نظرش، حالا خبری از چشمهای زجردهنده نبود.
لحظه ای خواست خم شود سوی آبها اما به سرعت سرجایش برگشت.
+منتظری من خم شم تا پرتم کنی پایین؟ .. الانم که هیچکی اینجا نیست!
چشمهایش شکاک بود، میتوانست شوره روی پیراهن ناخدارا ببیند.
_قصد همچین کاری رو ندارم...کسی هم اگر اینجا بود نمیتونست کاری بکنه!
بازرس به پایین خم شد و سعی کرد تمرکز کند. چشمهایش را بسته و گوش سپرده بود به اقیانوس در آن لحظاتیکه پاشنه پایش کمی از عرشه فاصله گرفته بود، متوجه نشد که ناخدا با احتیاط گوشه پالتویش را با دو انگشت گرفته بود...ناخدایی که هیچکس نمیتوانست جلویش را بگیرد.
بازرس که لحظاتی مشتاقانه در انتظار کلامی از آن ابها بود، بدون هیچ پاسخی، چشم باز کرد و کلافه ایستاد به تهیونگ نگاه کرد که مشتاقانه تماشایش میکرد.
_چی گفت؟
+ظاهرا لال شده...
_نه.... باید غرق شی درونش تا صداشو بشنوی
بازرس جا خورده و لبهایش کش آمد
+میخوای پرتم کن پایین...!
_بزار من بهت میگم چی گفت
چشمهای ناخدا در برابرش رنگ عوض کرد! مشکی تبدیل شده بود به زردیِ خورشید درست وسط ظهر! اما انقدر انجا چیزهای عجیب دیده بود که دیگر واکنشی نشان نداد، ناخدا گویی کسی در گوشش چیزی میگفت گردن خم کرده و سرش را با دو دست محکم گرفت.
بازرس احساس کرد دیوانه ایست تازه وارد در تیمارستانی قدیمی.دیوانه ای متفاوت که قلبش نمیتپد
در همان حین که سرتاپای ناخدا را برانداز میکرد و سکوت میانشان را، صدای موجها پر کرده بود...در همان حین که میتوانست بی هیچ ترسی صورت آفتاب سوخته و آرامِ ناخدا را تماشا کند...در همان حین که سرش گیج میرفت و گونه هایش از سرما میسوخت
رنگ چشمهای ناخدا برگشت.
+خب؟
_خب.... میگه به بازرس بگو حواست باشه...
+خب؟...
_خب... همین
+همین؟ حواسم باشه؟ به چی؟...
_بنظر من منظورش این بود که باید حواست باشه نگیردت..
+منو نگیره؟... چجوری میخواد منو بگیره؟
_اصلا دلت نمیخواد بدونی...
بازرس نفسش را با کلافگی بیرون داد و چشم دوخت به خورشیدِ پیچیده در حریر آسمان.
+قشنگه....
_تو چندسالته بازرس؟
+ازون بپرس
_اون سن تورو نمیدونه
+چرا؟ فقط برای تورو میدونه؟
_چون من....

Devil's Prayer Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin