&یا قربانی میکنی، یا خودت قربانی میشی...اگر اینکارو نکنی حتی رنگ ساحل هندم نمیبنی!
_بجاش تورو میکشم!
صدای غضبناک ناخدا بر دیوارهای زیر پله چنگ مینداخت... جیسونگ با احتیاط و آرامش سعی کرد خودرا از چاقوی در دست ناخدای دیوانه دور کرد.
&اینبار شوخی نیست تهیونگ....اون همین حالاشم خشمشو اعلام کرده....
_منکه هچیکاری با اون نکردم!
&قرارم نبود کاری بکنی!!
جیسونگ نگاهی ترحم آمیز به مردی انداخت که اشفته بود و غمگین....
میتوانست استیصال را در چشمهایش ببیند وقتی نگاهش میکرد..... پیرمرد تغییری را در او احساس کرد.&تهیونگ.....
ناخدا با شعله شمع گوشه اتاق چشم دوخته، گویی شمع
در وجود خودش میسوخت. صدای آرام و درمانده اش به گوش رسید._تو میدونی... میدونی من....
جیسونگ دست دراز کرد تا اورا نوازش کند اما ناخدا همچو شبحی سرگردان بدون کلامی از اتاق خارج شد..شانه های خسته اش را از پشت سر تماشا میکرد.
×ناخدا؟
جی هون با دیدنش به سرعت سمتش رفت.ناخدا سربلند نکرد، اما چشمهایش شلوار کهنه و پاره پسرک را میدید.
_بله؟
×بازرس.... دیشب نیمد تو اتاق.... شما
_نمیدونم... دسشویی رو دیدی؟ شاید اونجا خوابش برده....
جی هون که تا ان لحظه قدم به قدم ناخدا میرفت، در جایش ایستاد، گیج شده و متعجب به تهیونگ نگاه میکرد که چاقویش را در دست میچرخاند و با ذهنی مشغول دور میشد.×دسشویی؟؟....
اطرافش را نگریست و بعد ارام ارام سمت دسشویی قدم برداشت.پسرک ساده لوح بینوا..
ناخدا با اخم سمت کابین میرفت که چشمش به سیاهی ای در سینه گاه عرشه افتاد و راه به سمتش کج کرد....
موهای قهوه ای رنگ بازرس که گرچه به بلندیه موهای او نبود اما بازهم نسیم تمایل به رقصیدن با آن داشت...
تکیه زده به دیواره عرشه و غرق در افکار خود.
ناخدا نزدیکتر که رسید، چاقو را پشت پیراهنش پنهان کرد.
ابتدا کمی با فاصله اورا نگریست.... همچو زمانی که نقاش به مدل روبرویش مینگرد تا تصویرش را بر بومی سفید رنگ ثبت کند... اما با دقتی بیشتر....
گردنش را کمی کج کرد و بدون اینکه هیچ صدابی ازش خارج شود، به دکل تکیه زد.... تا تن خم شده مرد مقابلش را نظاره کند و صورتی که پشت یقه سیاه پالتو پنهان شده بود....ناخدا اندوهگین اورا مینگریست.
مینهو درحال حمل کردن سطلی از کنار آنها عبور کرد و با دیدن چهره ناخدا که پشتِ سر بازرس ایستاده و در سکوت تماشایش میکرد، از شدت تعجب رنگ از چهره اش پرید....
تهیونگ که متوجه حضورش شد اورا دید که کم مانده بود پخش زمین شود و با چشمهایی گرد شده نگاهش میکرد.
خودش را جمع و جور کرد و با اخمی غلیظ که به چهره اش نشاند با سر به پسر اشاره کرد که گورش را گم کند.
پسرک بیچاره انقدر دسپاچه شده بود که در راه سه باری پخش زمین شده و به دنبال سطلی که بر زمین قل میخورد میدوید.
بازرس که در دنیای خویش، سیر میکرد با سروصدای مینهو از منظره مقابلش چشم گرفت و چرخید...هیچکسی را بجز ناخدا که حالا به سمتش میامد تا کنارش بایستد ندید.
هردو روبروی هم ایستاده و پلک نمیزدند.
دیگر خبری از آن نگاههای پر جدال و خشمگین نبود...
هردو در صلح بودند.
بازرس بیرمق درحال رو گرفتن از مرد مقابلش بود که تهیونگ انگشتش را سمت بادبان بالای سرشان گرفت.
جین نگاه کرد.... به دست کشیده و انگشتان زخمی اش و بعد بادبانها...

YOU ARE READING
Devil's Prayer
Romance🩸couple:teajin «1940/12/29»: +داری میروی جین؟ _بله آقا...» بازرسی که چشمانش برق زندگی داشت، ایستاده بود مقابل ناخدایی که...... روحی نداشت! و دو مردمکش گویی دروازه های جهنم بودند. بوی چوب نمزده و شوریِ دریا.... بوی تلخ تن زخم دیده و لمس دستان عا...