«دیدم.... با همین چشمهای ضعیف و تار دیدم که خورشید سرخ رنگ از غرب ظاهر شد..... خون چه کسی به چهره اش ریخته بود....خورشید چه کسی را قربانی کرده برای ازاد شدن؟...... گویی دنیا به پایان میرسد.»
بازرس با تمام اندک توانی که در جانش باقیمانده بود از جایش برخواست و سوی وسایلش رفت
ناخدا که حالا دوروزی میشد در اتاق مانده، سرش را از روی کتاب بلند کرده و بازرس را گه کلافه بنظر میرسید، نگاه کرد_چیکار میکنی؟
+میخوام اون پیراهن سفیدم رو بپوشم.
درحال گشتن میان وسایل، اخمی میان ابروهایش نشسته بود، نشانه از سردرگمی و حواس پرتی
_همونیکه وقتی روز اول اومدی تنت بود؟
تبسمی مغموم و مه الود بر چهره زرد رنگ و لبهای سفید بازرس نقش بست.ناخدا اماده بود که به سرعت کمکش کند.پس از اندکی جستجو لبخندی حاکی از پیدا شدن گمشده اش بر لبهای بازرس پدیدار شد
لباس بوی ماندگی میداد و کمی زرد شدی بود بازرس در حین به تن کردنش متوجه ردی محو از عطرش روی پیراهن شد.... عطری که یاداور زندگی گذشته و ادمهای اطرافش بود... عطری که برای این کشتی نبود...
جین که حین سرکوب کردن بغضش متوجه لرزش دستها هنگام بستن دکمه هایش بود به ناچار چشم سوی ناخدا چرخاند.
تهیونگ اماده هر کمکی کتاب را روی میز گذاشت و از جایش برخواست.
بازرس با زانوهایی ناتوان ایستاده و ناخدا به ارامی دکمه های پیراهنش را میبندد...میتوانست عطر دریا بر موهایش را نفس بکشد. اخرین دکمه بسته شد و انگشتان ناخدا بر پیراهن بازرس انگار خودرا دار زده بودند همانجا مانده و هیچ حرکتی نمیکردند...پیراهن نازک بود گرمای دستان ناخدا بر پوست یخ زده تنش احساس میشد، جین که در آن وضعیت کنترل نفس کشیدنش را از دست داده بود تمام سعی خودرا کرد که اورا نگاه نکند.درماندگی و ضعف همچو تیغی رگهایش را میشکافت و منتظر فرصتی برای دریدن جسمش بود.ناخدا دستان رنگ پریده و لرزان بازرس را میدید... دست سوخته اش را میدید._میشه لطفا داروتو بخوری؟ سرد شد...
بازرس که از لحن ارام و متواضعانه ناخدا به وجد امده بود سری تکان داد و رفت روی صندلی نشست.
طعمی که پس از روزها هنوز به آن عادت نکرده بود بار دیگر چهره اش را درهم کشاند._فک میکردم باید تاحالا عادت کرده باشی.
+من به چیزای وحشتانکتر ازین دارو عادت کردم!
_مثلا..؟جین ظرف را روی میز گذاشت و به اهستگی بر صندلی تکیه زد.چشمهایش مطمئن و ارام بود.. جدی د ساکن! همچو رودی مُرده.
ناخدا تابحال آن حالت را بر چهره بازرس ندیده بود و عادت نداشت...پس از گذشت لحظاتی به سکوت، تهیونگ قصد کرد از جایش برخیزد که بازرس به حرف امد.
+خسته ام.. ولی نمیخوام بخوابم.

YOU ARE READING
Devil's Prayer
Romance🩸couple:teajin «1940/12/29»: +داری میروی جین؟ _بله آقا...» بازرسی که چشمانش برق زندگی داشت، ایستاده بود مقابل ناخدایی که...... روحی نداشت! و دو مردمکش گویی دروازه های جهنم بودند. بوی چوب نمزده و شوریِ دریا.... بوی تلخ تن زخم دیده و لمس دستان عا...