P8

59 19 0
                                    

ستاره ها در میانِ تاریکی، ماهرانه خودنمایی میکردند
و موفق هم شدند زیرا چشمهای ذوق زده ی بازرس پشت پنجره
برق میزد و لبهایش به لبخند باز شده بودند......
َ*وصف ناشدنیه...*
برای لحظاتی از یاد برده بود که کیست و کجا قرار دارد
او کنار همان کرمهای شبتاب نقره ای بود....محو شده بود. بی اختیار دستش به سوی آنها دراز شد...انگار میخواست همچو خرمالوهای در حیاطشان، آنهارا از شاخه بچیند.... اما شیشه....دیواری سرد و بی‌رحم بود که واقعیت را به صورتش سیلی زد!
صدای جدال باد و موج همراه شده با فریادهایی پیچیده در سرش...
دستانش روی میز مشت شده و ابروهایش درهم گره خورد...به ثانیه ای همه چیز درمقابل چشمانش از بین رفته و کشیده شده بود در سیاهی خاطرات.
《احمقِ بدردنخور....تو مایه تاسفی.....ایکاش....دور شو از جلوی چشمام!》
دیگر ستاره ها نبودند که در چشمهایش برق میزدند.... حالا اشکی دردناک، در چشمهایش برق میزد و دیدش را تار کرده بود..پتکی آهنین به جمجمه اش حمله ور شد.
《اون حق داره....تو الان یه مرد بالغی!....مردم چی میگن؟منم خجالت میکشم.....برو سوکجینا....فعلا دور شو》
جین در میان دیوارهای اتاقی....درست مقابل موجها و ستارگان...به آرامی با شمعی میسوخت... انگار سنگ سینه اش را در بر گرفته قادر به تنفس نبود، چهره اش به کبودی گرایید و رگ گردنش ورم کرد
دستی روی شانه های لرزانش قرار گرفت .

×بازرس؟؟؟؟

برگشت.....هوا به ریه هایش برگشت و قلبش نبض گرفت....گلویش میسوخت، جرعه ای آب نوشید تا از سوزش گلویش بکاهد. حالا پتک آرام گرفته بود.
چشم دوخت به پسری که با نگرانی و دلهره نگاهش میکرد .

×نفس نمیکشیدی!

+خوبم....ممنون.

اما صورت شبح مانند و عرق کرده اش...سینه اش که بشدت بالا پایین میشد، چیزی خلاف اینرا نشان میداد.
جی هون میدانست که نمیتواند به مرد مقابلش کمکی بکند.

×بیا بخواب، دیروقته.

جین به ساعتش نگاه کرد.

_یک نیمه شب_

+تو بخواب....منم میخوابم.


دفترچه را باز کرد و چند کلمه ای نوشت
《 از امشب، دیگر مطمئن نیستم که با وجود این کابوسهای نحس.....بتوانم بار دیگر اینچئون را ببینم....روی تخت خودم بخوابم و حتی روی زمین قدم بگذارم....من از مرگ نمیترسم اما....می‌دانم اگر در این کشتی بمیرم، حتی جسدم هم خشکی را نخواهد دید! درحال حاضر تنها یک خواسته از پرودگار دارم
من زنده بمانم....حداقل تا وقتیکه بتوانم دریا را دوست بدارم!》
نگذاشت بیش ازین غم و نا امیدی در وجودش رخنه کند.چهره اش غم زده و آشفته بود...
دفتر را بسته، پالتویش را برداشت و خارج شد.
جیهون، بازرس را از پشت سر دید که با شانه هایی خمیده، گویی رنجی عظیم را با خود حمل میکرد، از اتاق خارج شد...

Devil's Prayer Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt