P7

49 17 0
                                    

پلکهایش مدام روی هم میفتاد و دوباره باز میشد.
به ساعت نگاه انداخت 12:07 نیمه شب.
نفسی عمیق کشید و چندباری آرام سرش را تکان داد تا خواب از چشمهایش بپرد....او نمی‌خواست که بخواب برود.
به جی هون چشم دوخت که روی تخت ارام گرفته،به انگشتهای زخمی و پینه بسته اش،اگر کسی نمیدانست فکر میکرد آنها متعلق به مردی سالخورده است....نه پسری نوجوان و نحیف، جوریکه خودرا در خواب جمع کرده و چهره اش درهم رفته بود،قلب بازرس را بدرد آورد.تنها ته دلش به موظبت ناخدا گرم بود.ناخدای دیوانه ی دلرحم!....دلرحم ادمکش!
با این فکرش خنده ای کرد و سری تکان داد. مطمئن نبود که سایر خدمه هم بخواب رفتنه اند یانه.بار دیگر به ساعت نگاهی انداخت، یکدفع از جایش برخواست اما چشمهایش سیاهی رفته و روی صندلی افتاد.با صدای برخورد پایه های چوبی به زمین، جیهون کمی تکان خورد اما بیدار نشد.
بازرس اهمیتی نداد. مقداری آب خورد و دوباره برخواست. اینبار آهسته و با احتیاط قدم برمیداشت....
در را به آرامی باز کرد و نگاهی انداخت.
بجز سوهیون و ناهون که خواب بودند دیگر کسی را ندید.
نفسی عمیق کشید و خارج شد.چراغ فانوس را تا حد کمی که بقیه را متوجه نکند روشن کرد و باخود به آشپزخانه برد
آنجا تمیز بود...برخلاف انتظاری که داشت.همه چیز مرتب سرجایش قرار گرفته بود.
جین پارچه ای از روی زمین برداشته و دور کمرش بست.
چاقوی در دستش بزرگ بود...خیلی بزرگ، از آن برای سر بریدن احشام و تکه تکه کردن گوشتشان استفاده میکردند، اما حالا،بازرس با آن چاقوی قصابی در حال خورد کردن قارچ ها و مقداری پیازچه بود....
تا آن لحظه هیچ کسی را ندیده و کم کم خیالش راحت شده بود... تنها بود و احساس کرد در خانه است...
زیر لب آوازی زمزمه میکرد.
قابلمه درحال جوشیدن بود ،سعی کرد از آن سکوت لذت ببرد. چرخید و چشم دوخت بجایی که دیگر نور چراغ نمیرسید... صدای زمزمه اش، نجوایب آهسته شد و خیره مانده بود به تاریکی مقابلش، هرگز به سمت آن راهرو نرفته بود....دروغ نیست اگر بگوید از آنجا میترسد!
میترسید که برود و جنازه‌هایی را ببیند که از سقف آویزان شده اند....دختر بچه ها...مردایی که زیاد حرف میزنن!...یادش امد که چند وقتی است جیسونگ را ندیده..... جیسونگ.....
یا اینکه همه آنها، با یکدیگر مشغولِ......
شاید هم کله گاو در آنجا پنهان شده....و کله موجودات دیگر....هر موجودی که ناخدا از عصبانی کرده!
ملاقه در دستش هرلحظه بیشتر فشرده میشد و رد بجا میگذاشت.
او در آستانه غرق شدن بود...دریا نیشخندی به لب داشت
اما....
در همان لحظات صدای قابلمه درحال جوش بلند تر از قبل شد و اورا نجات داد...نفسی عمیق کشید و رو برگرداند از آن دالان ترسناک.
نگاهی به سوپ انداخت....غذای ناخدا آماده شده بود.
تمام آشپزخانه را گشت تا ظرفی مناسب که ظاهری بهتر هم داشته باشد، پیدا کند.....
چندباری صدای برخورد ظروف بهم آمد و او نفسش را در سینه حبس کرد.....اگر کسی اورا انوقت شب تنها در اینجا میدید و.....
می‌دانست که در این کشتی نباید توقع ظروفی بلوری داشته باشد...اما،فقط یک ظرفِ سالم.... و ترجیحا سفید رنگ
*لطفا، لطفا....لطفا....فقط یه ظرفِ کوچیک...لطفا*
سرانجام بعد از تلاش های بسیار، چیزی که دنبالش بود را پیدا کرد....
زیر تمام وسایل....بشقابی سفید که حالا شیری شده و کمی خدش دارد....
جین آنرا شسته و.... دوروبرش را نگاه کرد برای جستن دستمالی تمیز تا ظرف را خشک کند...‌
دستمال را پیدا کرد اما بعد از دیدنش....ترجیح داد همانطور که ظرف خیس است سوپ را داخلش بریزد.
*یعنی با همین دستمال، ظرفای مارو میشوره؟؟؟شاید دلدردام بخاطر همینه......*
در نهایت چند تکه پیازچه برای تزئین روی سوپ گذاشت
پارچه را از کمرش باز کرد، بشقاب را به همراه یک لیوان بزرگ که می‌دانست لیوانِ خود ناخداس برداشت و از آنجا خارج شد.
بادی خنک صورتش را لمس کرد و موهایش را بهم ریخت.... لبخندی حاکی از رضایت به صورتش دوید.
لرزی به تنش افتاد، حواسش نبود که پالتویش را باخود بیاورد.بخار سوپ حداقد صورتش را گرم میکرد.تنها یک فانوس بر عرشه روشن بود و بازرس به سختی میتوانست جلویش را ببیند.ترجیح داد هرچه زودتد ازین ظلمات دور شود.
قدمی برداشت و ناخدا را دید که تند و تند حرف میزند
با دقت بیشتری نگریست تا شخصی که ناخدا با او بحث میکند را ببیند اما.....او در کابین تنها بود!
بازرس از جایش تکان نخورد، حتی سرمای سوزناک و ظلمات را هم از یاد برده بود.
ناخدا حالا تند تر از قبل حرف میزد و از چهره اش خشم هویدا بود.
جین به سوپ نگاه انداخت.شاید پشیمان شد، برای بار آخر به مقابلش چشم دوخت
یکدفعه دهان ناخدا بسته شد.....از آن فاصله فشرده شدن دندانهایش روی هم قابل تشخیص بود...سیاهی به چهره اش دوید
و بعد....بازرس احساس کرد که مرد نفس نمی‌کشد.
به سرعتی که خودش هم از آن خبر نداشت، به سمتش قدم تیز کرد ....
در نزد....
چشمهای وحشتناک و سیاهِ ناخدا به استقبالش آمدند.بازرس با چهره ای ترسیده و نگران نگاهش میکرد چیزی نگفت، ظرف را مقابلش قرار داد و نشست
تهیونگ سکوت کرده بود، چشم دوخت به مایع سفید رنگ داخل ظرف. صدای نفسهای جنون وارش به گوش میرسید. همچنان نگاهش به ناخدا بود...
+داشتی میمردی... خوبی؟
مرد تنها به ظرف مقابلش چشم دوخته بود...
بازرس فهمید که از او جوابی نخواهد گرفت.
+سوپ قارچه...
_تو درست کردی؟
+اره...سوپای من حرف نداره....یه قاشق ازش بخور
ناخدا اخم کرد.... شاید فکر کرد که مرد برایش ظرفی از زهر آورده تا انتقام بگیرد!
_واسه من اوردی؟
+دیدم امروز نه نهار خوردی نه شام....
_تو دیدی که من نهار و شام نخوردم؟
+نیمدی پایین...
ابروهای تهیونگ بالاپرید.
جین که از نگاه خیره او خسته شده بود،کلافه شد و نفسش را با سروصدا بیرون داد.
+خیلی خب.....حالا این سوپو بخور.
بازرس قاشق را به دستش داد،
تهیونگ قاشق را گرفته و با غذا بازی میکرد... ظرف را بالا گرفت و آنرا بو کشید...
بازرس از تعجب دهانش باز شد..
+فک میکنی مسمومش کردم؟
_ازت بعید نیس!
جین خنده ای از ناباوری کرد
+خوبه که حداقل میدونی دلیل برای اینکار زیاد دارم!
ناخدا توجهی نکرد... زیرا خودش میدانست.
اما با برگشتن بازرس به طور نامحسوسی توجهش جلب شد. پیراهنش بالا رفت و کمر کبود شده اش مقابل چشمان ناخدا که قاشق را در دهانش میگذاشت پدیدار شد.
+میبینی کاپیتان؟.....شبا انقدر تیر میکشه یهو از خواب میپرم... اینجا که دکتر نداریم.. ولی فک کنم یجاییم شیکسته... دیگه نگم که واسه دسشویی چقدر مصیبته...
ناخدا سعی کرد بزور غذایش پایین بفرستد....هیچ نمیگفت....تنها کبودی در چشمهایش پیدا بود...
+واقعا ضرب دست قوی ای داری کاپیتان...
_تو هم بدن ضعیفی داری... عین بچه ها....
بازرس خواست چیزی بگوید اما سکوت کرد، گردنش را چارخاند تا یکی دیگر از اثار ناخدا را نشانش دهد....
دستش را بلند کرد تا زخم را نشان دهد و ناخدا در همان لحظه متوجه خون روی انگشتهایش شد...
نمیخواست توجهی نشان دهد
+میبینی؟ هنوز نیمده اینجوری خط و خش برداشتم...
تو با همه ادمایی که باهات مهربونن اینجوری رفتار میکنی؟
ناخدا عصبانی شد... انگار به غرورش برخورده باشد...
_من با همه ادمایی که حد خودشونو نمیدونن اینجوری رفتار میکنم!....
بازرس پشت چشمی نازک کرد و از او رو برگرداند...
+اگر رو خشکی بودیم ازت شکایت میکردم....
ناخدا بی سروصدا از غذایی که برایش آورده بود به دهان میگذاشت.
_فعلا باید مواظب خودت باشی یوقت قبل رسیدن به خشکی تلف نشی!
بازرس سر چرخاند سوی ناخدا و لبخندی دردناک بر لبش نقش بست....
+به هرحال اینم سرنوشته....
_خون چیه روی دستت بازرس...
جین نگاه کرد....گیج چشم دوخته بود... این لک قرمز از کجا امده؟..... سر درنمی اورد... حتی دستش را نبریده بود...
+نمیدونم!
_نکنه ادم کشتی!؟
+همه که مثل تو نیستن..... ولی کاپیتان... فک کنم اگر یکم دیگه بگذره ممکنه اینکارم بکنم.....
تهیونگ نگاه زیر چشمی به نیم رخ غرق شده ی بازرس انداخت.... به موهای قهوه ای رنگ و چشمهای غبار گرفته اش.... به زخم زیر گلویش....به بالا و پایین شدن سینه اش..... با آرامش چشم دوخته بود....
_چرا نخوابیدی بازرس؟
+چون نمیتونم...میترسم...
_میترسی تو خواب سرتو ببرن؟
+نه....یچیز بدتر ازون....
_چی؟
+کابوس....از وقتی اومدم اینجا...هرشب کابوس میبینم دیگه میترسم تو خواب قلبم وایسته و بیدار نشم!
_پس اقیانوس کارِ خودشو کرده....
+احساس میکنم یه هاله سیاه اطرافمو گرفته....
بازرس دید که که چهره ناخدا درهم شد...حتی دید که رگ گردنش برآمده شد....انگار با تلاشی بسیار سعی میکرد خودرا کنترل کند.
چیزی نمیگفت.....حتی اورا نگاهم نمیکرد...فقط به ارامی سرش را تکان میداد... انگار حرفایش را تایید میکرد.
جین متوجه شد که ناخدا اخلاقش مثل همیشه نیست
اگر مانند روزهای قبل بود او الان بیرون از کابین پخش زمین شده بود!
_تو این غذا چی ریختی؟
+چشم و زبون ماهی....
جین که لبخندی بر لب داشت، حتی نتوانست حرفش را کامل کند وقتی ناخدا به آن ترسناکی نگاهش میکرد....حالا نگاهش دیگر آرامشی نداشت...
آب دهانش را قورت داد و سعی کرد مستقیم به چشمهایش زل بزند
_چی گفتی؟ زبونِ.....
+یچیزی گفتم حالا.....این سوپ...اسمش سوپ قارچه!
ناخدا به آرامی از او چشم گرفت،گویی خیالش راحت شده باشد...
جین که از واکنش ناگهانی و عجیب ناخدا غافلگیر شده بود. منتظر تغییری جالب توجه در چهره مرد کنارش به او چشم دوخته بود. اما ناخدا انگار صورتش یخ زده....
به هرحال بازرس خوشنود بود از اینکه ظرف درحال خالی شدن بود.....
با دقت زوم کرد روی حرکاتش...او آرام بود....هیچ وحشیگری در رفتارش پیدا نبود....از همان روز اول آرام بود...‌البته بغیر از چندباری... و تقریبا تماگ دفعاتی که اورا دیده....
جین انروز را بیاد آورد که با چه خونسردی نصف صورت جیسونگ را خراشیده بود.....
در ان لحظه،میانشان همه چیز آرام بود... اما، دهانش بدون هیچ اختیاری انگار برای سلب این ارامش ، باز شد
+کله گاو رو کجا گذاشتی؟ تو اتاقت؟ اصن به چه دردت میخوره؟
قاشق در ظرفِ خالی انداخته و صدایش در فضا پیچید
ناخدا چشم دوخته بود به سکان و دستهای بازرس که در جیبش بود، چنگال را محکمتر میفشرد...
خودش هم فهمید که حرفی بیخود زده.
تهیونگ نگاهش کرد....فاصله شان را به اندازه یک بند انگشت رساند....
بازرس نمیتوانست چشمهایش را درست ببیند،آن لحظه دلش می‌خواست قیچی را بردارد و آن موهای فرِ مزاحم را از روی صورت افتاب سوخته مرد مقابلش،از دم بچیند!
گرمای نفسهایش صورتش را داغ میکرد.
+گوشه لبت کثیفه....
ناخدا با حرص بدون اینکه از او چشم بگیرد دهانش را پاک کرد.
_خوردمش.....
+خوبه....
جین آرزو کرد او عقب برود...مردمک چشمهایش هیجان زده به این سو و انسو میدوید._برای لحظه ای از ذهنش عبور کرد شاید اصلا مبخواهد گلویم را بدرد!_
اما فکری گذرا بیش نبود،؛ در آن لحظات بزور دستانش را نگه داشته بود تا موهای تهیونگ را لمس نکند....
موهای بلندی که حالا چندشاخه سفید از آن را میتوانست ببیند....
تعجب کرد...یعنی انقدر سنش زیاد است؟
+چندسالته کاپیتان؟
ناخدا میتوانست نفس های گرمِ جین را روی گونه هایش احساس کند....گونه های یخ زده از سرمایش را
نفسهای بازرس بند آمد وقتی چشمهای ناخدا سرخورد سوی لبهایش.....لبهای به رنگ گچش....
ناخدا حالا صدایش تبدیل به زمزمه ای شده بود
_فک کن همسن پدربزگت.....
جین نمی‌توانست از جایش تکان بخورد....قلبش را در گلویش احساس میکرد و مغزش را جایی دور ازین کشتی....سرش داغ شده بود....دستهایش یخ زده بود، عرقی سرد از کمرش سرخورد...
*چه مرگت شده...خودتو جمع کن....بلند شوووو*
محکم پلکهایش را بست و ناگهان از جا برخواست و باعث شد تهیونگ جا بخورد و خودرا عقب بکشد....
بازرس چندباری گلویش را صاف کرد و سعی میکرد چشمش به ناخدا نخورد
موهایش را مرتب و در را باز کرد، سوزِ سرد دوباره به سراغش آمد......
+بگیر بخواب.
_الان داری به من دستور میدی؟
+اگر میخوای اینطوری فک کنی...اره!
_برو بیرون بازرس!
صدای ناخدا باز خشن شده بود.... گویی مردِ لحظاتی قبل را به قتل رسانده..
جین برای آخرین بار نگاهش کرد و بدون برداشتن ظرفها خارج شد....
ناخدا دوباره تنها شده بود....... میدید بازرس را هنگام رد شدن، که چگونه با آن پیراهن شیری رنگ و نازک، به خود میلرزد و نور ضعیف فانوس نیمه صورتش را مشخش میکند.... صورت درهم رفته و اشفته اش را..
صورتش درخشانش را.... کبودی کمرش را.....
*تو باهمه ادمایی که باهات مهربونن اینجوری رفتار میکنی؟*

Devil's Prayer Where stories live. Discover now