P5

58 19 0
                                    

بیدار شو....بیدار شو.....اون تورو میکشه.....بیدار شوووووووو...!》
چشمهایش از حدقه درآمده، چهره اش همچو مرده های از گور برخاسته رنگ پریده و لباسش خیس از عرق شده بود.سینه اش گویی نمیتوانست یاری کند،هرلحظه ممکن بود از شدت درد و هیجان منفجر شود..
نگاهی به ساعت مچی کنار بالشتش انداخت
پنج و بیست دقیقه بامداد....
ریه ها و گلویش میسوخت و آبی که وارد بدنش میشد
تنش را خاکستر میکرد‌.
کلافه و آشفته چشم دوخت به دریای پشت پنجره و آفتابی را دید که هنوز از نطفه درنیامده.....
پریشان بود....
این نهمین شب متوالی بود که چنین کابوس های آزاردهنده ای میدید و خواب را از او سلب میکرد
دلش می‌خواست گریه کند و فریاد بزند..همه چیز را خورد و خاکشیرکند.بپرد توی آب و تا ساحل شنا کند......اما چشمها و تمام بدنش انقدر خسته بود که همراهیش نمیکرد.
نگاهی به پسرک روی تخت انداخت ،اوهم ابروهایش درهم رفته و چهره اش خوابی که میدید را نشان میداد
اما جین، اورا بیدار نکرد تا از کابوسش نجات یابد
درعوض شلواری به پا کرد پالتویش را برداشت و با بدنی خسته و تکیده سمت عرشه رفت.نمیتوانست در آن دخمه ای که بماند که برایش همچو تابوت است.
یکسری درحال تمیز کاری بودند،عده ای دیگر بالای بادبان ها رفته و مشغول بودند و چند نفری هم دورهم نشسته و حرف میزدند .
بازرس باردیگر به ساعتش نگاهی انداخت تا از زمان مطمئن شود، درست بود...ساعت پنج صبح و همه آنها بیدار و مشغول بکار بودند.هوای مرطوب و نمکی را با نفسی عمیق به ریه هایش فرستاد.. نسیم آرامی به صورتش میخورد و کمی حالش را عوض کرد...
میخواست تنها باشد و از خلوتش لذت ببرد...حالا....
×هوی...بازرس
جین دستی میان موهای نامرتبش کشید،بی تمایل از دریا چشم گرفت و بعد چرخید سمت مردیکه صدایش کرده بود
+صبح بخیر
×صبح بخیر....بیا اینجا،صبحانه‌ ای بخور.
جین تردید کرد، میدید که سانگ وو آنجا نشسته و نگاهش میکند.چشم از او گرفت و نگاهی به اطراف انداخت ، ناخدایی را دید که با همان جدیتِ ظهرها و شبها ،به روبرویش چشم دوخته .
میدانست که او میبیند...اما...چه فایده ای داشت؟
اصلا شاید خودِ ناخداهم با آنها همکاری میکرد....
جین در صبحِ آنروز بی‌اعتماد ترین ادمِ ممکن بود.
اما بی اعتمادی که برایش نون و آب نمیشود... برای قوی ماندن و دفاع کرد، باید حداقل چیزی به آن معده داد... سینه اش را پر از هوا کرد و به طرف آن عده که همچنان نگاهش میکردند قدم برداشت.
÷زود بیدار شدی بازرس!
+اره....دریا همه چیزمو بهم ریخته...
÷یروز خودتم بهم میریزه...
جین در حال گاز گرفتن تکه نان، چشم چرخاند سمت پسری که آن حرف را زده بود....
همان آشپز بود..... در ذهن گذشت که دریا همین حالاهم دست بکار شده...
آنجا همه چیز عجیب بود اما آن لحظه...
نسیم ملایم و خنکی که ابتدا موج ها و بعد صورت آنهارا روی عرشه نوازش میکرد....موهای بهم ریخته اش که جلوی چشمهایش را ميگرفت.....ابیِ آسمان و زلالیِ آبها..... طعم‌ نانی که انگار بیات شده بود. حرفی که آشپز زد......
+میگم...این کاپیتان صبحونه نمیخوره؟
×آه.....نه...درواقع...اون فقط میاد که شامو باما بخوره
وعده های دیگه رو ما خودمون براش میبریم
+از دیشب تاحالا، خوابیده؟
همه یک به یک درحالی که مشغول خوردن بودند شانه بالا انداختند... کنجکاو نگاهشان کرد...
+منظورتون چیه؟
×هیچکس تاحالا ندیده اون بخوابه.....حداقل ما چند نفر که ندیدیم
جین از تعجب دهانش باز شد و صدایی از ته حلقش بیرون آمد.
+میگم...این کاپیتان...اصن آدمه؟
ناگهان سانگ وو چشم دوخت به چهره بشاش و کنجکاو جین...همینطور گا اونِ آشپز و چند نفرِ دیگر.....بازرس ابرویی بالا انداخت و منتظر جوابی از آنها بود اما بعد احساس خوبی از آن نگاه هایشان نگرفت.... آنها زیادی و با چشمانی شوکه شده به او خیره بودند انقدر که جین احساس کرد به جایی در پشت سرش چشم دوخته اند.....ترسید درست مثلِ آن شب..... جایی پشت کمرش یخ کرد...
_اره...ناخدا یه هیولاس... که شبا میره شهر و دختر بچه هارو میخوره...و همینطور مردایی که زیاد حرف میزنن!
صدای بم و عمیقش که به گوش رسید......دیگر نسیمی نبود که صورتش را نوازش کند.....
جین آب دهانش را قورت داد و لقمه در هانش را بزور پایین فرستاد، سرانجام تسلیم شد و آرام سر چرخاند به سوی ناخدایی که بالای سرش ایستاده بود.
از آن زاویه، ناخدا یک هیولا بود....هیولایی که جای چنگ آدمها روی صورتش مانده و حالا از بالا به پایین نگاهش میکرد شاید میخواست برای غذای امروز اورا شکار کند!
×صبح بخیر ناخدا.
تهیونگ از بازرسی که زیر پایش خشک شده بود چشم گرفت و به سانگ وو نگاه کرد و سری تکان داد....نگاهی نامطمئن.
_امشب بارونیه.....
بازرس از خلسه خارج شده و نگاهی به چهره افراد انداخت وقتی ناخدا حرف میزد.
همه چهره هایشان جدی شد گویی رادیوی هواشناسی این خبر را میداد.
جین به آسمان نگاه کرد، اما آنقدر ابی بود که نمیدانست
این سیاهی که ناخدا پیش‌بینی کرده ، کِی و از کجا می آيد!
تهیونگ بعد از نگاهی گذرا به افراد روی عرشه،رو چرخاند و سوی جایگاهش برگشت.
_صبحونمو بیارین.
دوباره صدای نفسهای اطرافش شنیده شد.
جین برای لحظه ای باخود فکر کرد، نکند واقعا آنها زمانی که تهیونگ نزدیکشان است، نفس نمیکشند!!!؟ سرِجایش نشسته بود و زل زده بود به تکه نان در دستش.
در دنیای خودش بود که متوجه سنیگینی نگاه ها رویش شد. با تعجب سرش را بالا گرفت.
+چیزی شده؟
÷صبحونشو ببر.
+کیو؟
گا اون با سر به سمت کابین اشاره کرد.
÷ناخدا.....
جین، انگار متوجه نشده بود....چند لحظه همانطور زل زده بود به آشپز و ظرفِ در دستش... چندباری پلک زد.
+چی گفتی؟
همه نگاهی به یکدیگر انداخته و سری تکان دادند
÷کارِ خودت بازرس... خودت گند زدی به اعصابش!
جین چشم دوخت به سینی... کله ماهی بود؟ درست میدید؟
با انگشت و نامطمئن اشاره کرد به ظرف
+این...این صبحانشه؟
÷اره..... حالا عادت میکنی...
جین نمی‌توانست عادت کند...نمی‌خواست که عادت کند
چرا باید به کله ماهی عادت میکرد؟....چرا باید به قتل عادت میکرد؟ چرا باید به آن چشمها عادت میکرد؟
÷دِ بلند شو دیگههه!
جین نمیخواست...برای بار اخر به امید پیدا شدن کمک،نگاهی به اطراف انداخت...اما همه خودرا مشغول کاری نشان دادند...انگار مجبور بود. سرانجام به ناچار ظرف را گرفته و به سمتِ جهنم تاریک قدم برداشت.
حس میکرد سردی نگاه های عمیق صاحب آن جهنم را که به جایی در سینه اش نفوذ میکرد که خودش هم آنرا فراموش کرده بود!
دستش پر بود و با لگد در را باز کرد.
اما برخلاف انتظارش، لوله تفنگی میان ابروهایش ننشست!
ناخدا نگاهش نمیکرد. ظرف مقابلش قرار گرفت.
ظرف را کنار زد...
+غذای موردعلاقته... مگه کله ماهی دوست نداری؟؟
_من فقط یچیز دوست دارم.
جین مشتاق تر از قبل، به او نزدیک شد و نگاهش کرد
با خود فک کرد شاید بتوان با ناخدا مثل دو انسان عادی حرف زد!
+چی؟
_اینکه چشمم بهت نیفته.
فکرش غرق شد در همان موجها و اشتیاقش از بین رفت.
+اتفاقا منم خیلی دوست دارم جایی نباشم که یه قاتل باهام زندگی میکنه!
_من باتو زندگی نمیکنم
+ولی نگاهت هست....همه جا...حتی تو دسشویی!
_هوای اقیانوس خورده بهت، قاطی کردی!
+نه بیشتر از تو!
تهیونگ برگشت....و شدتش انقدر زیاد بود که جین صدای گردنش را شنید....
نگاهش از پشت شاخه های سیاه رنگ که گناهکاران برای فرار از درد و رنج، به آنها چنگ میزنند و بعد، خاکستر میشوند، به اعماق وجودش نفوذ کرد.
جین، آن نگاه را دوست نداشت....چون در سراسر وجودش رخنه کرده!
_حواست باشه که یروز این دیوونه زبونتو گردن آویزت نکنه!
جین سعی میکرد سرمایی که از تهیونگ خارج میشد را نادیده بگیرد.
ابروهایش را درهم کشید و سرش را نزدیک برد و ابروهایش شیطتنت آمیز بالا پرید،ناخدادندان های سفیدش را میتوانست ببیند.
+دیگه حتی بدرد شاشیدنم نمیخوره!
تهیونگ ابتدا نفهمید و گیج شده در چشمهای براقِ بازرس کنکاش میکرد، بعد به سرعت پایین را نگریست.
چنگالی که درست بین پاهایش قرار گرفته و انگشتهایی که آنقدر محکم دورش پیچیده شده و رنگش پریده.
+اوه....تو حتی نمیتونی ازش استفاده دیگه ای بکنی...
ای وای...فاحشه ها دلشون برات تنگ میشه! نسلتم منقرض میشه.....
تهیونگ نیشخندی زد و سرش را بالا آورد...میتوانست دویدن هیجان و ذره ای جنون را در چهره بازرس ببیند
میتوانست ردی محو از چاقو را بر گلویش ببیند...
+اونوقت...فراموش میشی....برمیگردی تو همین دریا و تو دلش دفن میشی....تو دیوونه ای؟! من از تو دیوونه تر!....
جین همچنان جدی بود...جدی تر از ناخدا....اما...
دستهای زمخت و زخمی که یقه لباسش را محکم میفشرد و سرمایش تنش را مور مور میکرد.....
او نباید تسلیم میشد...نه در آن لحظه.... تنها در آن لحظه با چشمانی مصمم مقاومت میکرد....
+هر احمقی که اینجا ازت می‌ترسه مهم نیس....من با اونا فرق دارم...اونا زندگیشون به تو وابستس، ولی من نه! من ازت نمیترسم!!!!
تهیونگ چیزی نمیگفت و فقط نگاهش میکرد...بازرس جوشش زهرآگین ترس را در معده اش احساس کرد که آن نگاه و سکوت مسببش بود!.... بروز نداد.
+اون نگاهت هیچ تاثیری رو من نداره!
بازرس دستهای ناخدا را که حالا اخمی به ابروهایش نشسته بود را، گرفته و آرام از خود فاصله داد
آرام آرام از جایش برخواسته و فاصله گرفت...دستهای ناخدا گویی توان مقابله نداشت....دربرابر مرد مقابلش ضعف پیدا کرده بود.
در میانه ی در به ظرف اشاره کرد
+کله ماهیتو بخور...یکمم بخواب!
ناخدا، چیزی در وجودش ذوب شد....تمام جانش میسوخت.... با نفسهای نامرتب و مردمکهایی بیقرار... با پریشان خاطری و سردرگمی، مردی را تماشا میکرد که، با پالتویی کرم رنگ، تکیه زده به سکو و با آرامشی به دور از جنون دقایقی پیشش، چشم دوخته به اقیانوس.....
آن مرد چه چیزی به او گفته بود؟
چیزی که تابحال در عمرش حتی یکبار هم از کسی نشنیده بود....
او.....
نگرانش بود؟
به او نگاهی ترحم آمیز داشت؟
او......
او از کیم تهیونگ نمیترسید و حتی نگرانش بود.
او فرق داشت....
مرغهای دریایی که از بالای سرش رد میشدند را با هیجان تماشا میکرد و تار موهای قهوه ای ،صورتش را همچو توری میپوشاند....
مردی که چند روز قبل متوجه شد از او بلند تر است....

*او مرده ای بود از گور برخاسته.... او قلبش را احساس کرد که در سینه اش شروع به تپیدن کرده*






Devil's Prayer Donde viven las historias. Descúbrelo ahora