P17

44 15 6
                                    

«پشت میزِ بزرگ ناخدا، در اتاقش نشسته ام.... چند روزیست که در اتاق او به سر میبرم....او خود گفت که در اتاقش بمانم... ظاهرا اگر جلوی چشمهایش باشم خیالش راحت تر است، اما من میدانم که او در همه جای این کشتی چشم دارد! حتی یکبارهم بیرون نرفتم...اینجا راحت و گرم است، بر خلاف صاحبش.... شبها تا زمانی که بر تختش_تختش را حالا من استفاده میکنم_به خواب روم خودرا به مطالعه و گاهی کارهای عجیب غریب مشغول میسازد. گاه چیزی زیر لب میگوید، گاه بویی تند و ازار دهنده خوابم را برهم میزند...اما دیگر نمیترسم...نه از او!
آن پیرمرد هم گاهی می آید و مقابلم چیزهایی میگوید و میرود.... برایم مهم نیست... دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست....سرم تیر میکشد»

بازرس گویی اسوده و سرشار از آرامش بود، انگار وجودش تهی از هرگونه احساس و الطاف شناور بر موجهای نحس به سوی تاریکی میرفت....
پس از چند روز نقاهت و پریشان حالی، حالا بدون کمک هیچ شخصی توانسته بود بر عرشه بایستد و به وصال اسمان و اقیانوس چشم بدوزد..... به نور کمسو و بیجانی که گویی از عشقشان متولد شده بود....
او هیچ توجهی به پریشان شدن مو و لمس گونه هایش توسط نسیم، نداشت...
همچو بادبادکی که بی هدف به پرواز درامده.... و تنها تلنگری نیاز بود برای رهایی و ناپدید شدنش.
اما پیش ازانکه رها شود، ریسمانش توسط دستان تنومند مردی کشیده و به کالبدش بازگشت....
مردیکه هرچند با فاصله از او ایستاده بود اما بازرس به خوبی عطر اورا میشناخت.
*عطر نحس دریا..*
جین حتی سعی نکرد که به او توجهی نشان دهد...
زیرا در آن لحظه مزاحم خلوت و ارامشش شده بود.
ناخدا گویی مجذوب انچه روبرویش میدید شده بود، از میان آن پالتوی قهوه ای رنگ و چهره ای که رنگ پریده اش کاملا مشخص بود، تنها به یکچیز چشم داشت.... زخمی تازه بر گردن بازرس.
او قصد نداشت که تا نمایان شدن ماه، تنها همانجا بایستد و کلامی باهم سخن نگویند!
با چشمهانی که احساسات درون آنرا نمیشد فهمید
ارام ارام به سمت جین قدم برداشت در فاصله چهار انگشتیش ایستاد.
بازرس در آن موقعیت تنها گردنش را به سوی او چرخاند...متوجه شیطنت در ابروهای بالا پریده ناخدا شد.
صدای بم و ارام ناخدا ،همراه شده بود با موج دریا و اواز تعدادی مرغ دریایی...
_میدونستی لبات زیادی شهوت انگیزه؟
+اره...همسر سابقم بهم گفته بود

تهیونگ با شنیدن این حرف جین،جاخورد،چشمهایش پر از سوال از لبهای مقابلش به سمت مردمکهای ساکن و خونسرد بازرس،سر خورد

_تو زن داشتی؟

+اره...البته بعد اینکه فهمید با یه دختر بچه رابطه داشتم،رفت.

حالا ناخدا بود که غافلگیر شده مقابلش ایستاده بود.

_چی؟ تو...تو...دختر بچه؟

+اره...وقتی داشتم مادر زنمو میکشتم،اون بچه اونجا بود....منم...خب...اونکارو باهاش کردم که بترسه و حرفی نزنه...ولی...عاشقش شدم.

Devil's Prayer Where stories live. Discover now