P6

50 18 0
                                    

«دوازده جعبه سکه طلا...اطلاعی از علت وجودشان ندارم...
با گذشت ده روز از حضورم در این کشتی هنوزهم اسم بسیاری از افراد در کشتی را نمیدانم.
یک ماه و چندی دیگر به ساحل هند خواهیم رسید.
هیجان زده ام.....تابحال هند را ندیده ام...اما تعریف های زیادی از غذاهایشان شنیده ام.
احساسی خوشایند وجودم را پر کرده...
در این کشتی مکانی هست که فقط آنجا احساس امنیت
میکنم....البته که صاحبِ آن مکان فکر میکند فردی ترسناک است و سعی دارد مرا از خود دور کند
اما....
او چند سالش است؟؟....هنوز اورا بدرستی نمیشناسم
من نمی.....》
×بازرس؟
+بله؟
×بیا بیرون الان غذاتو میخورن.
+اومدم.
خارج شدن جی هون را از اتاق تماشا کرد.
روان نویس را لابلای دفترش گذاشت، عینکش را روی میز گذاشت و خارج شد.
پشت میز ها و میان نور نارنجی رنگِ چراغ ها ولوله ای بپا بود..‌..
نه صرفا از خشم و گرسنگی....اینبار اما شادی....
او هم با خنده کنارشان نشست و با چشمهایی درخشان نگهشان کرد.
+چخبر شده؟
گا اون ظرف را مقابلش روی میز کوبید.....
جین با حیرت نگاه کرد.....
+گوشت؟
×چیه؟....توهم توقع نداشتی....
+آخه......
×قبل اینکه حرکت کنیم ناخدا یه گاو کامل آورد تو اشپزخونه....
گفت بزارش توی محفظه فلزی و پر یخش کن ، کنار بقیه مواد غذایی.....
+ناخدا خودش گاو رو اورد؟؟
*یعنی.... تنهایی یه گاو رو حمل کرده؟؟*
×آره خب......ما خودمونم تعجب کردیم... تو همه این سالها اولین باری بود که ناخدا گوشت میاورد.
جین حیرت کرده بود اما وقتی به چهره عادی بقیه نگاه کرد، مشغول غذایش شد.....اولین بار....
خونی که با برش چاقو از گوشت، سطح ظرف را پر میکرد و صدای برخورد لیوان ها باهم....
+بازم گوشت مونده برای روزای دیگه؟
×نه...
نوشیدنی در گلوی جین پرید، با دستمال دور دهانش را پاک کرد و چشم دوخت به آشپزی که با خیال راحت لیوانش را سر میکشید
+یه گاو کامل خورده شده؟
×نصف گوشتش و سرش برای ناخداس....
صدای بازرس میان آن شلوغی به سختی به گوش میرسید
+سر گاو برای ناخداس؟
×نمیفهمم چرا هنوزم اینچیزا واست عجیبه! عادت کن دیگه....
گا اون دستهای خون الودش را با پیش بند پاک کرد و رفت به جمعیت ملحق شد.
بازرس به میزِ خالی ناخدا نگاه انداخت....از صبح که باهم آن برخورد را داشتند تا به الان اورا ندیده بود.
حتی برای شام!.....
اما، اهمیتی نداد.... لیوانش که خالی شده بود را بالا برد و دوباره از نوشیدنی پر شد....
نوشیدنی مرغوبی نبود اما اورا مست میکرد و همین کافی بود برای تار شدن دیدش و جوشش معده اش.... کافی بود تا به نزدیک شدن های سانگ وو و نبود ناخدا اهمیتی ندهد...
÷تاحالای غذای هندی خوردی بازرس؟
+نه....
÷وقتی یه قاشقشو بزاری توی دهنت....وایی....حتی از اونجاتم اتیش میزنه بیرون !
+مگه تو خوردی؟
×نه..
+پس چجوری میدونی از اونجامون آتیش میزنه بیرون؟
×خب....
÷خیلی خب دیگه، دهنتو ببند خرس بوگندو!
بازرس بلند خندید.... شاید برای اولین بار در تمام این مدت. نور فانوسها با صدایشان میرقصید... و برای دقایقی دور بود از کابوسهایش...
کم کم صداها خاموش شد. جین، همچنان لبخند بر لب نشسته و خالی شدن میز را تماشا کرد.لیوان چوبی را در دست میفشرد و به اخرین قطرات سرخ رنگ باقیمانده از نوشیدنی اش نگاه میکرد...
نگاهی به ظرفش انداخت... به خون.... به اختیار دست دراز کرد و انگشتش گرما و خیسی خونرا حس کرد
نگاهی به دستش انداخت....
گا اون از دور درحال انجام کارهایش، بازرس را نگاه میکرد...
مستی اش پریده بود؟
جین تکانی خورد و از خلسه خارج شد، برخواست و سراغ آشپز رفت که سرش گرم بود
+گا اون...
×بله؟
+میگم...اینجا قارچم هست؟
×فک کنم...اره...یذره مونده..
+اها....
دیگر چیزی نگفت،اشپز چشم دوخته بود به بازرسی که با دستی به رنگ خون،سرش پایین افتاده و با ذهنی مشوش از او دور میشود و سمت اتاقش میرود...
در را بست و جی هون را دید که نخ و سوزن بدست گرفته و با دقت مشغول دوختن پیراهن در دستش است.
+دوختن بلدی؟
×باید یاد میگرفتم....
+چرا؟
×چون اینجا تمام لباسای پاره شده رو من میدوزم.
جین پشت میز نشست و دوباره عینک به چشمهایش گذاشت.
×حتی شورتاشونو...یسریاشون حتی اونارو نمیشورن.
جین فهمید که جی هون زیر لب گلگی میکند و تمام حرفایی که این سالها با دیوار میزد را حالا به آدمی زنده میگوید...
چیزی نگفت و اجازه داد هرچه در سینه اش است خالی شود....
روان نویس را دوباره بدست گرفت.
《کاپیتان نیامد...احساس میکنم با من قهر است!....چقدر مسخره....مردک با آن سن و سالش... انگار که اصلا باهم دوست بودیم!.... شاید هم از من میترسد....خب، به هرحال دست بالای دست بسیار است
نباید خیلی به خودش غره میشد! همان بهتر که نیامد.
حتی فکرش راهم نمیتوانم بکنم، من بازرس کیم، دوستِ کاپیتان کیم....اه
او نصف یک گاو را میخورد! و کله اش را نگه می‌دارد.
او عجیب است....
دوست دارم بفهمم وقتی با اخم زل میزند به دریا، چه در سرش میگذرد....
من هم انگار به این دریا عادت کرده ام....
آرامشی به من میدهد که در پسش میگوید مرا میبلعد
ژرفایی تاریک و تنها....حداقل امشب برای لحظاتی شاد بودم. همین هم غنیمت است.
میترسم بخوابم....بخوابم و آن کابوسهای لعنت شده....
منتظرم که خدمه کشتی بخواب روند.》
جین چشم دوخت به ظلمات پشت پنجره و بوی سوختن شمع وارد ریه هایش میشد....
*ژرفایی تنها و تاریک....*

Devil's Prayer Onde histórias criam vida. Descubra agora