P2

112 25 1
                                    

ماه که خودرا نشان داد و ستاره ها پدیدار شدند.
روی عرشه کم کم خالی از افراد شد، انگار موجودات برگشتند به سایه
جین همچنان با چمدان کوچک کنارش،گوشه ای نشسته و چشم دوخته به تاریکی مطلق....
به واسطه چند چراغ فانوس زرد رنگ،ناخدا که همچنان با خشم به او خیره شده بود، میتوانست چهره درمانده و کلافه ی بازرس را خوب تماشا کند..همچو کودکی که مادر خودرا در ایستگاه شلوغ پراز آدم گم کرده و تنها گوشه ای به انتظارش نشسته.
ناگهان صدایی در گوش ناخدا پیچید.
*پرتش کن تو دریا....دریا گرسنه اس....دریا غذا میخواد.... غذای خوبیه!...غذای زنده*
سرش را با شدت تکانی داد تا صدا محو شود....
هوای آگوست روی دریا شرجی بود و عرق بر پیشانی ها مینشاند
جین سردرگم بود....قبل از پا گذاشتن به این کشتی
فک میکرد قرار است ناخدایی پیر و اعصاب قورت داده
را ببیند
اما
حالا،ناخدایی جوان و اعصاب قورت داده دیده بود!
ناخدایی که با همان نگاه اول توانست زخم روی گونه اش را متوجه شود....و چشمهایی که انگار تیغی در خود داشتند، در انتظار دریدن قلبش!
احساس سوز سرد باد،تنش را مور مور کرد...کت را محکمتر دور خود پیچید.
سنگینی نگاهی را فهمید و با کنجکاوی سریع سرچرخاند
یک جفت چشم ترسناک و تیره از میان انبوه موهای سیاه، تماشایش میکرد.
ناخدا همچنان چشمهایش به او بود...انگار میخواست انقدر به این کار ادامه دهد که بازرس خودش با پای خودش ازینجا برود!
سوکجین موهای قهوه ای رنگش که جلوی صورتش آمده بود را کنار زد و سعی کرد او هم درست مثل ناخدا، نگاهش کند...ابروهایی درهم رفته و چهره ای جدی....
پسرکی که با لبخند روی عرشه آمده بود و قصد داشت
بازرس را صدا کند،حالا با گیجی و ترس در جایش ایستاده و به مرد مقابلش خیره شده....سوی نگاهش را گرفت و به جهنمِ کشتی رسید....
آندو باهم درجنگ بودند!
پسرک نمیدانست که چه کسی پیروز این جنگ است.
کشتی به آرامی در حرکت بود و موج ها با برخورد به تنه اش،میشکستند....
اما جدال بین آنها هنوز نشکسته بود.
چندی گذشت و او خسته شد قدمی به جلو برداشت
صدایش در باد میپیچد..

×هوی...بازرس جون . بیا غذا بخور!

جین با شنیدن صدا از گاردش خارج و عقب نشینی کرد و نگاهش را سوی پسرک لاغر اندام کشید

+ها....باشه...

با لبخندی روشن از جایش برخواست...نمیدانست با چمدان چکار کند
*اگر همینجا ولش کنم و بدزدنش چی؟*
دوباره نگاهی به کابین انداخت و سپس چشمهایش چرخید بالا....اتاقی آنجا بود....

×بازررس!

بیخیال شد و وسایلش را همانجا گذاشت و بدنبال پسرک،پله هارا پایین رفت...
با ورودش،بوی عرق و آب دریا و خوراک ماهی،به استقبالش آمدند
جلوی دهان و بینی اش را با یقه کتش پوشاند تا استفراغ نکند!
مردها با لبخندی اورا نگاه میکردند که حس خوبی را منتقل نمیکرد....همه شان چهره هایی زمخت و آسیب دیده داشتند....اما هیچیک بیش از سی سال سن نداشت...این کشتی انگار خانه ای بود برای مردگانی که نفس میکشند...

Devil's Prayer Where stories live. Discover now