P18

52 14 9
                                    

«اینجا ادمها حق دارند که عقلشان را از دست بدهند... هرروز که چشم باز میکنی تنها یکچیز میبینی، خورشید و دریا.... خورشید و دریا... خورشید و..»

_چرا نگاهت اینطوریه؟ چیه؟
~اون.... مغزش آبستنه..
_ابستن چی؟
~یه جنین.. یه جنین زهرآلود و خطرناک.... هر لحظه ممکنه بترکه و زهر.....
_تو.... تو خوبش میکنی.... تو پزشکی!.. مگه نه؟

جیسونگ دستهای ناخدا را که محکم یقه اش را گرفته و میفشرد، در دست گرفت و به چشمان بیتاب و خشمگینش نگاه کرد..

~من نمیتونم..... نمیتونم....

دستهای تهیونگ از پیراهنش شل شد و افتاد، نگاهش مستاصل بود... بدنبال راهی...

~ولی میتونم یکاری کنم فعلا درد نکشه

_خوبه.. اره همینم خوبه.

~خیل خب... یسری دارو میجوشونم بده بهش... فقط..

ناخدا وقتی از اتاق خارج و روی عرشه قدم برمیداشت
گویی پاهایش را بدنبال خود میکشید.....تن تنومندش ناتوان بود.
هوا گرفته و ابرهای تیره رنگ اسمان را به عزا درآورده بودند....
پسرکِ بی نوا تنها از میان هیاهوی افرادی که به سرعت سعی در جمع کردن بادبان ها داشتند، همچو شبحی گم شده میگذشت...

*میتونی قلبتو بهش بدی... میتونی مارو برای کمک صدا کنی.... ما کمک میکنیم... خودت که میدونی!.... تهیونگ...پسر...پسر من*

ناخدا که حالا جلوی در اتاقش ایستاده بود، با چهره ای درهم آشفته ضربه ای محکم به سرش زد و داخل شد.
شاید اگر بازرس در اتاق نبود همانجا بر زمین میفتاد.
جین روی تخت نشسته....سر کبوده شده و نگاهِ مغموم ناخدا را دید و با ملایمتی که تابحال نشان نداده بود به او چشم دوخت، دست گذاشت روی تخت

+بیا کاپیتان... بیا اینجا

تهیونگ سعی کرد نفسی عمیق بکشد و بعد روی زمین کنار پای بازرس نشست.انگار میخواست به پایش بیفتد و تقاضا کند.. تقاضای کمی زنده ب.....
صدای اهسته و گویی در استانه جان باختن بازرس، ناخدا را به خلسه ای فرو برد که همه چیز را فراموش کرد.صدای سوختن شمع همراه شده با نجواهایش.

+بچه که بودم.... یروز از خونه فرار کردم... بین راه همونجوری که باپاهای برهنه روی برفا میدوییدم یهو گرمای عجیبی رو بین پاهام احساس کردم... وایستادم دست کشیدم بین پاهام... خون بود.... شروع کردم گریه کردن.... تو اون سرمای زمستون... حتی ماه هم جرات بیرون اومدن نداشت.... چشمام از شدت گریه میسوخت و تار میدید.... برنگشتم خونه....فک کردم دارم میمیرم،ولی برنگشتم، ترجیح میدادم همونجا زیر برف بمیرم تا برگردم اونجا... اما اون شلوار سفید نخیم دیگه سفید نبود.

صدای برخورد صدفهای اویز، موسیقی شده بود میان کلمات بازرس.... ناخدا گویی جان از تنش خارج میشد
ارام ارام سرش بر زانوی بازرس قرار گرفت....
چشم دوخت به پاهای کشیده و رنگ پریده اش که از میان پارچه سفید پیدا بود و بی اختیار انگشتانش رگهای برامده از زیر پوستش را لمس کرد.... از سرمای پاهای بازرس گویی انگشتانش یخ میبست.

Devil's Prayer Where stories live. Discover now