درحال حاضر که این دندانهای آویزان برگردنم را لمس میکنم.... هیچ واژه ای به ذهنم نمی آید، هیچ ندارم برای گفتن،»
جین به ساعت بند چرم قهوه ای رنگش نگاهی انداخت، صدای ارام تیک تاکش در سکوتِ اتاق به گوش میرسید. هنوز مقداری زمان داشت. نور ماه از پشت شیشه های کثیف و تاریکیِ اطرافش کمجان و بیمار مینمود.
نیمه های شب شده و جی هون به اتاق نیامده بود، بازرس از نبودش استفاده کرده و روی تخت درحالیکه پالتوی قهوه ای رنگ را آماده کنار گذاشته بود، دراز کشید و چشمهایش را بست.(_کیم سوکجین؟
_بله اقای لی.
_اولین ماموریتت به عنوان بازرس... تبریک میگم!
_چی، واقعا؟حالامیتونم با کاپیتانش ملاقات کنم؟
_اره.... هروقت که کشتی خواست حرکت کنه
_اما.بازرس متعجب با چند برگه در دستش وسط ساختمان ایستاده و رفتن سرپرست را تماشا میکرد.....)
پلکهایش سنگین و بدنش اماده خوابی اسوده میشد که در با چنان شدتی باز شد که گویی فرد بیرون اتاق قصد کندن آنرا داشت.
بازرس تا پلک واکرد به قصد دیدن اینکه چخبر شده و خودرا جمع کند. تنی تنومند با قرارگرفتن رویش، اورا سرجایش نگه داشت و مجال هیچ صحبت و واکنشی را به اون نداد.
جین با چشمانی وحشتزده که سردرگم بودند به مرد افتاده رو بدنش نگاه کرد..... دهانش را محکم گرفته بود و بازرس برخورد هراسان قلب را به سینه اش متوجه میشد.
سانگ وو.... با نگاهی توحش آمیز فلز سرد چاقو را روی گردن بازرس گذاشته و با تقلاهایش به او فشار میاورد... هیچ صدایی از بازرس شنیده نمیشد.×انقدر تکون نخور بازرس.... در هر حال که...
جین به سرعت یکی از دستهایش را از کنار مرد حرکت داد اما سانگ وو با آن چشمهای حیوانی اش،خیلی سریع متوجه شد و بلافاصله با قرار دادن زانوهایش روی دست جین، اورا مهار کرد.
خشم و وحشیگری از چشمهایی که زرد و بیمار بودند همچو دودی سوزان تن بازرس را احاطه میکرد.
بوی بد نفسهای سانگ وو و سنگینی پاهایش روی دست بازرس، اورا کلافه و بیش از پیش میترساند... او حتی نمیدانست علت این حمله چیست....
با چشمانی ملتمس و مضطرب به در نگاه کرد و توقع داشت که جیهون و بقیه سربرسند....اما هیچکس... هیچکس نیامد...
صورت بازرس،زیر دست سانگوو از شدت هجوم خون کبود و بدنش به لرزه درامده بود....
درحالیکه چند قطره خون از جای برخورد فلز به گردنش روی یقه لباس و بالشتش میچکید، سانگ وو میتوانست نفسهای سنگین و نامنظم بازرس را بشنود....دیوارهای چوبی تقلاهایش را میدیدند.. در چشمان منتظر و خون گرفته اش را میدید.×میخوای قبل اینکه سرتو ببرم بمیری؟.... از همون اولم نباید(بازرس با دست دیگرش که ازاد بود چنگال زیر پالتویش را لمس کرد و بدون حتی لحظه مکث انرا بیرون کشید) میومدی اینجا.... خودت اخر م....
خون همچو لیوان آب یخی که روی خود ریخته باشد، صورتش را خیس و چشمهایش را تار کرد....
مرد با شوک و عافلگیری که انگار متوجه نبود چه اتفاقی افتاده نگاهش کرد....
جین خون روی چشمهایش را کنار زد و با کمی تقلا متوجه شد که چنگال محافظش در کاسه چشم سانگ وو گیر افتاده...
نور ماه به مردی پوشیده از خون گیر افتاده زیر حیوانی زخمی، حریری نقره فام پوشانده بود.
دستهای سیاه و کثیف مرد سمت منشا رود خون رفت و ثانیه ای بعد..... فریادی گوشخراش و منزجر کننده برق از سر بازرس پراند و او در حرکتی ناخوداگاه و شتابان سانگ وو را از روی خود کنار زد و همچو خرگوشی که از روباهی فرار میکند، دوان دوان از آن مکان دور شد...بدون هیچ فکری.. بدون هیچ تعللی، گریخت.. درحالیکه قطرات خون از لباسش میچکید.
ناخدا درحالیکه به لبه تکیه زد و به موجهایی نگاه میکند که تنها مقداری از انها به وسیله چراغ در دستش دیده میشود چشم دوخته بود و باد موهایش را به بازی گرفته بود.
میدانست که به زودی بازرس را میبیند.حتی آن پیراهن چرکمرد را عوض کرده و پیراهن سفید دیگری پوشیده بود....
هوای خنک شب و ستارگانی که مقابلش چشمانش خودنمایی میکردند.... او در بیخبری آرام بود.
بازرس چند پله اخر را درحالیکه از دستهایش کمک گرفت به انتها رساند و سرانجام روی عرشه ایستاد.
هیچ چیز نمیدید... تاریکی مطلق.... تنها ذره ای نور در انسوی کشتی که موجهارا نمایان کرده بود.
ناخدا که صدای قدمهایی را شنیده بود با اشتیاق چرخید و نگاه کرد.....
جین با لباسی سفید رنگ که مخصوص خواب بود.... همچو نهالی در میان طوفانی سهمگین ایستاده و تهیونگ نگران بود که وزش باد، بازرس را با خود نبرد!
منتظر ماند اما جین حتی ذره ای جلو نیامد.از آن فاصله تنها پیکرش نمایان بود...پیکر اسیر در طوفانش

ESTÁS LEYENDO
Devil's Prayer
Romance🩸couple:teajin «1940/12/29»: +داری میروی جین؟ _بله آقا...» بازرسی که چشمانش برق زندگی داشت، ایستاده بود مقابل ناخدایی که...... روحی نداشت! و دو مردمکش گویی دروازه های جهنم بودند. بوی چوب نمزده و شوریِ دریا.... بوی تلخ تن زخم دیده و لمس دستان عا...