P19

58 16 6
                                    

چهره هارا نمیتوانم از دور تشخیص دهم... دچار دوبینی شده ام....به گمانم شب قبل هنگام صحبت با ناخدا بازهم از حال رفتم....»

+محض اطلاعت من مثه شماها یه قاتل روانی نیستم!!
~نه... معلومه که نه... تو کسی هستی که آرامش رو به ادمها هدیه میدی.
+با ریختن خونشون؟!
~اون خون مثل یه تیغ توی بدنشون گیر کرده.
+چرا خودت اینکارو نمیکنی؟
~چون دستای تو باعث میشه روحش در آرامش قرار بگیره.
+بروگمشو پیرمرد.
بازرس که تا همان لحظه هم به سختی روی پایش ایستاده بود جیسونگ را هول داد و از او دور شد
حین پایین رفتن از پله های عرشه، به ناخدا که با جدیت و کنجکاوی نگاهش میکرد نظری انداخت....نمیتوانست سمتش برود... اخرین پله راهم طی کرد، چشمی به اطراف انداخت گویی همه اشباح به سایه ها پناه برده بودند، تنها اشپز انجا حضور داشت.
نفسی عمیق کشید و سوی اتاق سابقش نگاهی انداخت
+گااون
×بله؟
+میتونی... میتونی برام خورشت کاری درست کنی؟

اشپز درحالیکه دست خودرا با پیشبندش پاک میکرد سوی بازرس چرخید که مقابلش نشسته و با چشمانی بیفروغ نگاهش میکند.

×راستش.... نمیتونم... یعنی... میخوای بجاش برات فرنی درست کنم؟

جین که حالی برای مقاومت و پرس وجو نداشت تنها به تکان دادن سری اکتفا کرد.
اشپز با نگاهی که، بازرس متوجه شد اینبار تفاوت دارد
به اون چشم دوخت.... نگاهی که اندوه در آن لحظه ای گذر کرد...مگه ارواح هم ناراحت میشن؟
جی هون که تا آن لحظه در انبار بود، با دیدن شانه های خمیده و پالتوی چرک شده ی بازرس به سرعت سمتش قدم برداشت و کنارش نشست.

×بازرس..

+جی هون.

پسرک با استرس و احتیاط به اطراف نگاهی انداخت و پس از مطمئن شدن از سوی اشپز، به سوی بازرس خم شد و با صدایی اهسته صحبت کرد.

×گوش کن.... میخوام بگم که، اونیکه اونشب سانگ وو رو کشت تو نبودی..... بازرس.... گوش میدی؟

جین با لبخندی به اهستگی و لطافت شنهای ساحل
به او نگاه میکرد.... چشمهایش درخشید و لحظه ای بعد
مرواریدی درخشان روی گونه اش غلطید...

×کار ناخدا بود.... بازرس؟

صدای جین همچو فریاد دردمند آدمی از ته چاهی عمیق بزور به گوش میرسید.

+میدونم....

جی هون با نگرانی حاکی از وحشت به چهره مرد مقابلش چشم دوخت..... نمیدانست مرد دقایقی قبل چه چیزهایی شنیده... نمیدانست مرد چه چیزی احساس میکند.... دستهای یخ زده بازرس را محکم فشرد
×گوش کن... یه قایق برای مواقع اظطراری ته کشتی از تنه اویزونه... همین امشب اونو میندازم تو اب و برو... ستاره هارو دنبال کن.... فقط برو... اینجا همه چی تا ابد ادامه داره!
گااون نزدیکشان شد. جین دست جی هون را فشرد و لبخندی زد. به اهستگی زمزمه کرد
+فک کنم دیگه خیلی دیره..
جی هون همزمان با قرار گرفتن ظرف مقابل بازرس از جایش برخواست... کمی خشمگین بود.
×ایکاش هیچوقت پاتو اینجا نمیزاشتی!
پسرک با فشردن شانه بازرس از او دور شد..... گااون همچنان روبروی بازرس ایستاده بود.. قاشق که به دهان گذاشت،انگار ته مانده حرفهایش به چشمها هجوم اورده قطره اشکی نمایان شد... به سرعت
آنرا پاک کرد اما آشپز نگران صندلی ای را عقب کشید و مقابلش نشست.
×بازرس؟
+کاپیتان.... اون بهت گفت فقط فرنی درست کنی؟
×ادویه و گوشت برات مضره.
دانه های پخته شده برنج در دهانش همچو خاک،کامش را تلخ و راه گلویش را مسدود میکرد....
به نگاه خیره مرد مقابلش اهمیتی نمیداد... به صحبتهای
درداور جیسونگ اهمیتی نمیداد.... به ارزوی جی هون اهمیتی نمیداد.... به بوی زننده خونی که مشامش را پر کرده بود اهمیتی نمیداد.... به دیدگان تار و تصاویر نامشخص اهمیتی نمیداد....چشمه اشکهایش خشکید
+شراب داری...؟
×بازرس... من نمیتونم....
خشم به سرعت جای غم را در وجوو بازرس پر کرد..
نگاهِ ترحم آمیزِ مرد تمام وجودش را ازار میداد
اتشی سوزاننده از پنجره دیدگانش نمایان شد...
درونش میسوخت..دوس داشت تمام شود... همه چیز تمام شود.
با احساس حالت تهوع شدید، ظرف را کنار زد و به سرعت ازانجا دور شد.
هرقدمی که به سوی تاریکی برمیداشت صدای فریاد اشپز پشت سرش محوتر میشد
×بازرس.... بازرس کیم..!!!!
جین به انبار تاریکی پناه برده بود که زمانی از آن میترسید.
به محض قدم برداشتن میان تاریکی روی زمین افتاد
و هرچه اشپز درست کرده بود را روی چوبهای زمین ریخت.... به کابوسش پناه اورده بود.... جایی که زندگی درداورش در سایه ها محو میشد.
جین ترسیده بود..... گیج شده بود....نمیدانست باید چه کند...درد سرش توان حرکت را از پاهایش گرفته بود
همانجا نشسته و گویی روح از تنش جدا میشد هیچ حرکتی نمیکرد، تنها صدای منزجر کننده تقالاهایش در جستجوی ذره ای هوا، شنیده میشد. به آرامی و سختی زیر لب اوازی زمزمه میکرد...
hold me in your arms, baby +
صدای قدمهای کسی را شنید.....قدمهای محکم و آشنایی را..... عطری که گویی از آن نفرت داشت، همراه شد با تاریکی...
ناخدا خوشه ای انگور برداشت، شمع را روشن کرد و سوی بازرس چرخید...فریادها خاموش شد.
چه صحنه اسفباری را به چشم میدید.... چه تیر سهمناکی کشید قلبش...بازرس هرروز که میگذشت در برابر چشمهایش شکننده تر و ضعیف تر میشد. کنارش نشست...کابوسها تمام شد.
کثیفی کنار لب جین را پاک کرد و انگور را در دستش گذاشت و انگشتانش را بست.
don't you kiss me once, baby?+
_انگورش شیرینه...
جین حتی سعی نکرد به حرف ناخدا اهمیت بدهد...
+چرا اینجایی؟....
_یه حسی بهم گفت یکی داره تو کشتیم جون میده.
+کی میرسیم؟
_دو روز... دو روز دیگه...

Devil's Prayer Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz