«دلم برای بابونه هایی که در باغچه جلوی خانه ام روییده بودند و هرروز انهارا از پنجره ام تماشا میکردم تنگ شده....سردردهایم موجب تاری چشمها و حالت تهوع شده... چقدر زمان دارم؟.... میتوانم باری دیگر بابونه هارا تماشا کنم؟ روی تخت خودم دراز کشیده و به مردی فکر نکنم که حالا مدتی میشود به خوابم
می آید؟.... به مردی که میدانم قصد داشت مرا.....
مردی که رد عرق بر پیراهن سفید رنگش مانده و بوی دریا میدهد....
به پسریکه مدتی پیش جنازه اش را دیدم.... به پیرمردی دیوانه که از طبِ عجایب سردرمیاورد..؟!
اگر سپتامبر باشیم احتمالا تولدم نزدیک است... شایدهم گذشته.... تولد سی و چهار سالگیم...
شکرگزارم که هنوز هیچ تار موی سفیدی را مشاهده نکرده ام....
قصد انجام کاری را دارم که کمی مضطربم کرده... اما میدانم که برایم خطری ندارد.. فقط....»
بازرس بعد از نوشتن اخرین کلمه دفتر را بست، سردردها رمق از بدنش برده و بیحوصله اش کرده بودند.دلش میخواست در اتاق بماند و روی تخت تا زمانیکه به خشکی برسند،چشم ببندد،اما از،سوی دیگر
با به یاد آوردندچهره بهت زده ناخدا هنگامی در ابنار تنهایش گذاشته بود، دلش تاب نیاورد....نمیخواست اورا با سوء تفاهم در ذهنش رها کند... دستی به صورت چری شده اش کشید و با کمی کلنجار چند کاغذ سفید به همراه یک مداد و پاک کن را برداشت و خارج شد.
گااون مشغول طبخ غذا و جی هون درحال شستن چند دستمال بود، بازرس متعجب شد از دیدن اینکه دستمال ها شسته میشود،به یاد اورد آنشبی را که خود مشغول پخت غذا برای ناخدا بود....
جی هون با دیدن بازرس، سر بلند کرد و با لبخند نگاهش انداخت، اما با دیدن چهره رنگ پریده اش گفت
×رنگ به صورت نداری... بیا یچیزی بخور بازرس.
جین که فکرش در جایی دیگر سیر میکرد، هیچ حواسش نبود که پسرک با آن لبخندش به او چه میگفت
+اره اره....
جی هون با واکنش بازرس اخمی کرد و به گااون که با حرف بازرس خنده اش گرفته بود چشم دوخت.
جین، ورق هارا محکم زیرِبغل زده و درحالیکه پله هارا متحرک میدید، خودرا روی عرشه رساند. از میان تمام افرادی که به کارِ خود مشغول بودند، تنها نگاه یکنفر مک بر تنش سیخ میکرد... چشمهای حریص و کثیفِ
سانگ وو. اما در آن لحظات که سوی کابین قدم برمیداشت چندان اهمیتی نداد.
هوای سرد، نوک بینی اش را به سرعت قرمز کرده بود.
بازرس که به دلیل داشتن وسایل نمیتوانست دست در جیبهایش ببرد تا حداقل کمی گرم شود،طبق عادت به داخل اتاقک چشم دوخت اما ناخدا را مشاهده نکرد، ناخدا آنجا نبود!
جین با تعجب و سردرگمی جلوتر رفت و پیشانی اش را چسباند به شیشه تا دقیق تر ببیند.....نبود.
روی عرشه را هم کاوش کرد و اورا ندید.ناگهان ناخوداگاه گردنش چرخید چشمهایش جایی بالای دکل رادید.... نمیدانست چرا... نمیدانست چرا انتظار داشت جنازه ی مرد را آن بالا ببیند، اما ندید، ناخدا آنجا نبود
تکیه زده بر عرشه هم نبود... داخل کابین هم ننشسته بود. بازرس وسایلش را محکم در آغوش گرفته و فکر میکرد.چیزی در گوشش گذشت.
*نکنه ازونروز تاحالا تو انبار مونده؟؟*
به سرعتی از پله ها پایین رفت که چندتای اخر را بر زمین پرت شد. حتی فکر هم نمیکرد....
جی هون و گااون مشغول کارشان و سئوم هو که درحال گاز زدن سیب بود، با صدای بلند قدمهایش توجهشان جلب و اورا دیدند که چگونه سراسیمه پله هارا پایین میامد همه با تعجب به آن بازرس جنون زده که همیشه آرام بود و صبور نگاه میکردند.
بازرس که حالا مقابلشان ایستاده بود،متوجه نگاهها شد
موهای بهم ریخته روی صورتش را مرتب کرد و لبخندی زد تا اوضاع را ارام نشان دهد. سری برای جی هون تکان داد و به آرامی از مقابل چهره های متعجب آنها گذشت، قدمهایش به سوی تاریکی میرفت.. مقابل راهرویی که به انبار منتهی میشد ایستاد. تردید در وجودش ریشه دواند.... پشت سرش نگاهی نکرد
قدمی کوتاه به سمت تاریکی برداشت و ایستاد، میخاست از همانجا ناخدا را صدا کند، میخواست از میان آن تاریکی جواب بگیرد.... میخواست نفسهایش را کنترل کند...اما هیچکدام نشد.... هیچ صدایی از بازرس شنیده نشد...نمیتوانست تنها به جنگ با آن تاریکی برود
به پشت سرش چشم دوخت، جی هون همچنان نگاهش میکرد...چشمهای پسرک از آن فاصله معصومیت را زمزمه میکرد و جایی پشت سر بازرس را نگاه کرد...بازرسی که گیر افتاده به او روی اورده بود..
جی هون میدانست که چشمهایش چه میخواهند.... بازرس نمیدانست که قلبش چه میخواهد... نمیدانست که چرا آنجا نزدیک انبار ایستاده و بوی انگور ازارش میدهد....
سئوم هو که تا آن لحظه در سکوت شاهد همه چیز بود به جی هون و گااون که اصلا توجهی به انها نمیکرد چشم دوخت و لب باز کرد
×میرم یسر به بقیه بزنم...
اشغال سیب را هم بر زمین پرت کرد و رفت..
بازرس آهسته از تاریکی فاصله گرفت و کنار جایی که جنازه سیب افتاده بود ایستاد.... حالا کورسوی نوری بر، چهره اش میتابید.
جی هون نتوانست اورا بیش ازین سردرگم بداند و با صدایی آهسته که به گوش اشپز نرسد، لب زد
×تو اتاقشه.
+ممنون.
×وایسا!
بازرس از راه بازایستاد.
+بله؟
×تو که نمیخوای بری سمت اتاقش بازرس؟
+چرا... اتفاقا میخوام برم داخل اتاقش.
×بازرس....
جین به منظور اطمینان بخشی به چهره نگران پسر لبخندی زد و رفت.
پیش از به صدا درآوردن در بار دیگر به اطراف نگریست.
به یاد داشت که ظهر موجها به آرامی قدم میزدند و حالا که مقابل اتاق ناخدا ایستاده بود گویی قصد حمله به چیزی داشتند. تقه ای به در زد.
+کاپیتان... منم بازرس کیم.
چند ثانیه بعد در برایش باز شد. بازرس به داخل قدم گذاشت و بلافاصله نفسی اسوده از گرمایی که به آغوشش کشیده بود، بیرون فرستاد.
او به مردی نگاه کرد که مقابلش روی صندلی سبز رنگ نشسته و نگاهش میکند.
به سمتش قدم برمیداشت و اطراف را با حیرت از نظر میگذراند....معذب بود...آن نگاهها معذبش میکردند...
+این... کمده..... چوب گردو؟
با شگفتی و لبخندی بزرگ لمس میکرد اشیاء اتاق را...
گرامافونی که نوایی آهسته از آن پخش میشد.
میزی بزرگ به رنگ قهوه ای تیره و صندلی زرشکی رنگ که پشتش قرار داشت....
چندین تابلوی دست نوشته بر دیوار و فرشی از پوست ببر!
بازرس خم شد تا چیزیکه زیرپایش میدید را لمس کند.
جنسی نچندان لطیف نثارش شد
+این... واقعا....
_خودم کشتمش... بعدم پوستشو کندم!
بازرس با شنیدن حرف ناخدا، ترجیح داد به سرعت از روی باقیمانده آن حیوان کنار رود. نقشه بزرگ بر دیوار پشت میز توجهش را جلب کرده بود...در همان حین متوجه شد اتاق هیچ پنجره ای ندارد.
+اینجا هیچ پنجره ای نداره....
_اره..... داشت...خودم برش داشتم.
جین قصد نشستن بر مبل کنار ناخدا را داشت که بار دیگر چیزی غافلگیرش کرد.
وسایل را روی میز گذاشت و همچو مجسمه ای خیره به انچه چشمش خورده بود، ماند.
ناخدا که منتظر نشستنش بود،با تعلل بازرس سوی نگاهش را گرفت.
+اون... اون همون گاوه....
_نه. اینم گاوه ولی نه اون....
+پس اونیکی.... اصن چرا باید تو اتاقت جمجمه گاو داشته باشی؟
_چون اون......
سکوت و تغییر حالت ناگهانیه ناخدا از دید بازرس دور نماند، ترجیح داد جو را خراب نکند و دیگر ادامه ندهد
با رضایت کنار ناخدا که سرش پایین بود و تنها موهای موج دارش قابل دیدن بود نشست.
با ملایمت و لبخندی بر چهره نگاهش میکرد.
ناخدا سرگرم درست کردن گردنبندی با مهره هایی سفید بود که بازرس پس از دقت کردن متوجه شد، مهره ها دندان هستند...دندان هایی بلند و تاحدودی تیز.
اگر آن اوایل اینهارا میدید متعجب میشد.
YOU ARE READING
Devil's Prayer
Romance🩸couple:teajin «1940/12/29»: +داری میروی جین؟ _بله آقا...» بازرسی که چشمانش برق زندگی داشت، ایستاده بود مقابل ناخدایی که...... روحی نداشت! و دو مردمکش گویی دروازه های جهنم بودند. بوی چوب نمزده و شوریِ دریا.... بوی تلخ تن زخم دیده و لمس دستان عا...