P3

67 22 0
                                    

جین آهسته به پسرکی که روی صندلی نشسته بود نزدیک شد
+جی هون...
پسر سرش را بالا آورده و پرسشگرانه نگاهش کرد
×بله؟
+من بازرس کیم هستم
×میدونم
+امم...من...کاپیتان گفتم بیام که تو....درواقع تو اتاق تو بخوابم
چشمهای پسرک گرد و ابروهایش بهم گره خورد.
×چ...چییی؟ ناخدا گفت؟ اون گفت بیای تو اتاق من بخوابی؟
+اره...
جین ترس و بی اعتمادی را دید که در چشمهای پسر موج میزند. جلوتر رفت و سعی کرد اورا آرام کند
×جی هون...گوش کن...من...من بهت آسیبی نمیزنم...
باور کن.... اصن میتونی اگر یوقت احساس ناامنی از طرف من کردی،با چاقو بزنی به شیکمم
×ناخدا رو صدا میکنم...
جین ترسید....به خود باور داشت که هیچوقت چنین کاری نمیکند اما ناخدا.... هنوز کمرش درد میکرد
+باشه...قبوله....
پسر بعد از مدتی چشمهای پر از تردیدش را از سر تاپای او گرفت و از جای برخواست.
جین نگاهی به اطراف انداخت....پر از جعبه....و دو مرد که روی صندلی خوابشان برده.
جی هون در را باز کرد و داخل شد،جین هم بدنبالش
×اینجارو خودِ ناخدا واسم درست کرد
جین با کنجکاوی به اتاقی که نهایت دوازده متر میشد نگریست....
تختی با روکش سفید...پنجره ای کوچک که دریا را نشان میداد و میز و صندلی چوبی با شمعی درحال سوختن...چمدانش را روی زمین گذاشت
سرچرخاند و دیوار کنارش را تماشا کرد....تابلوی دست نوشته ای که دست خط هنرمندش زیبا بود
مقابل تابلو ایستاد و با دقت تماشایش کرد
*it's like the deep ocean*
×اینو خودِ ناخدا نوشت داد بهم....
بازرس غافلگیر شد...
+کاپیتانتون آمریکا رفته؟
جی هون مشغول مرتب کردن اتاق بود و با خونسردی جوابش را میداد
×نمیدونم...حالا چی نوشته؟
جین از تابلو چشم گرفت و سراغ چمدانش رفت و چشمهایش برقی زد
+نوشته کاپیتان کیم، یک هیولاست
جی هون باشدت سرش را بالا آورد آنچنان که جین در دل گفت گردنش شکست.
×واقعا؟
+اوهوم....شاید میخواسته ازش بترسین...
×منکه ازش نمی‌ترسم.
بازرس مشغول درآوردن لباس‌هایش شد و از سربه سر گذاشتن پسرک لبخندی ریز بر لب داشت
+واقعا؟ چجوری؟
جی هون لحظه ای نگاهش افتاد به کبودی روی کمر بازرس
×چون من تو چشماش نگاه کردم....البته....
قدمی به سویش برداشت
+البته؟
×یبار ازش ترسیدم...... کمرت چیشده...
بازرس لباسش را کامل پوشید و سوی پسرک چرخید،
لبخندی بزرگ زد و سری تکان داد...
+چیزی نیس از پله ها افتادم
جیهون با دقت نگاهش کرد و دستش را گرفت
×بیا برات پماد بزنم،بتونی راحت بخوابی
وقتی روی تخت مینشتند، بازرس متوجه نگاه و حرکات مستاصل و رنج دیده پسرک شد...
لبخندی دلگرم کننده زد و لباسش را بالا گرفت.
دستهای پسرک زبر و سرد بودند....گویی پوستش با خار و خاشاک لمس میشد.... لمس کبودی، به دردش می آورد اما هیچ نمیگفت.
+کِی؟
صدای ارام جی هون و نفسهای بازرس همراه شد با جیر جیر دیوارها و سقف چوبی... چشم دوخته بود به سایه شعله شمع بر تاریکی پشت پنجره....
×خیلی وقت پیش...‌ناخدا مریض شد...واقعا حالش بد بود...اونقدر که دیگه هممون میدونستیم باید بندازیمش تو دریا...
+شما هرکی میمیره رو میندازین توی دریا
×آره خب....کار دیگه ای نمیتونیم بکنیم....اینجا همه میدونستن تنها کسی که به ناخدا نزدیکه منم، بخاطر همین یه ظرف سوپ بهم دادن و گفتن برم ببینم زنده اس یانه...اگر نبود بهشون بگم بیان....
+یعنی اونا منتظر بودن که کاپیتان بمیره؟؟؟
×آره....بعد...من رفتم سمت اتاقش...هیچکس حق نداشت حتی به اونجا نزدیک بشه....من...چون دستم پر بود در نزدم...با سینی درو هول دادم و رفتم داخل اما...به محض اینکه پام زمین گرم اتاقو حس کرد، دقیقا بین ابروهام سردیه فلزو احساس کردم....
+فلز؟
×تفنگ...اون لوله تفنگو مستقیم گذاشته بود وسط ابروهام...اونقدر ترسیده بودم که حتی یادم رفته بود باید نفس بکشم....چشماش هنوزم یادمه....تا چند هفته بعد ازون...کابوس میدیدم.... حتی نزدیک کابین هم نمیشدم... مونده بودم تو اتاق..اگر کار یکی دیگه بود،انقدر حالم بد نمیشد...ولی خب،خب اون کاپیتان بود،اون فرق داشت....تا اینکه کاپیتان یروز اومد تو اتاقم و یچیزی بهم داد و بدون هیچ حرفی رفت
دستهای جیهون کنار رفت و بازرس لباسش را پایین انداخت
+چی؟
دفتر و قلمی از ساکش برداشت و رفت پشت میز کهنه نشست
×یه شکلات...
جین آرام لبخند زد....با یاد رفتار مدتی پیشش، لبخندش محو شد
+ولی چشمای کاپیتان واقعا ترسناکه...
×نه...تو به چشماش نگاه نکردی....
* تو به چشماش نگاه نکردی........*
کمی در سرش این حرف را مرور کرد... خسته شانه. بالا انداخت
مشغول کشیدن مداد روی کاغذ بود و حساب زمان از دستش در رفته....
×چیکار میکنی بازرس؟
+من....نقاشی میکشم....
×پس آدم خلق میکنی....
جین خندید و به فکر فرو رفت...
+یجورایی اره....ولی باحاله...اینکه بتونی آدمارو اونطور که دلت میخواد درست کنی و نگه داری....و هرروز نگاهشون کنی...اونام هیچوقت حرفی نمیزنن...شکایت نمیکنن....خاطراتو نگه میدارن....
اتاق ساکت شده بود...
جین به کارش ادامه داد...حالا با شدت بیشتری مداد را روی کاغذ میکشید. انگار خشمگین بود. شایدهم دلتنگ و غمگین...
شمع ذره ذره آب میشد و دودی در بالای سرش میرقصید....مرگ شمع را انگار جشن گرفته بود.
لحظه ای همه چیز مقابل چشمانش سیاه و سرش تیر کشید.... همچو کمرش وقتی به دیوار اصابت کرد...
سریع چیزی را در دفترش نوشت و آنرا بست
دست از کار کشید
برگشت و نگاهی به پسرکی انداخت که روی تخت آرام خوابیده....مداد را روی میز گذاشت.
از جا برخواست، روی تشک دراز کشید، شمع را فوت کرد و زیر پتویش غلطید..پتویی که بوی نا میداد و کمی عرق....
شک کرد،پیراهنش را بو کشید...بوی بد از خودش بود
اما آنقدر خسته بود که حوصله فک کردن به این مسائل را نداشت.
از میان تاریکی چشم دوخت بجایی که فکر میکرد تابلو باشد ، آرام آرام دیدش تار شد و نفسهایش آرام...
*اینجا میتونم غم رو احساس کنم....میتونم نفس بکشمش، میتونم بشنومش....اینجا باید با غم زندگی کنم.*

Devil's Prayer Where stories live. Discover now