P10

42 14 0
                                    

بیزارم از لحظاتی که به چشمهایت خیره میشوم و میفهمم که دوستت دارم و اما تو..... فرسنگها دورتر از من در میان اعماق اقیانوس..... درمیان آن تاریکی نفس میکشی»
برخورد نور خوشید به پلکهایش را احساس کرد..
به آرامی چشمهایش را باز کرد اما، دلش نمیخواست از جایش برخیزد و خارج از اتاق رود...
تمایل داشت تا انجا که میتواند از ناخدا و هرآنچه که به او مربوط میشد دوری کند.
سرش درد میکرد و چیزی از شب قبل بیاد نمیاورد..
چرخید و به پهلو دراز کشید،بطری خالی را کنارش و رختخوابش را روی زمین دید.... روی زمین؟
بازرس کنی فکر کرد، روشنایی افتاب اتاق را در برگرفته و سکوتی لذت بخش همراه شده بود با عطر ملایم گل در اطرافش،موهایش را کنار فرستاد تا راحتتر بتواند دست نوشته مقابلش را برانداز کند.
دستخط درست به اندازه آن لحظات زیبا بود...
اما میدانست که زیاد نمیتواند در اتاق بماند...مخصوصا حالا که به هوایی تازه احتیاج داشت.
قصد کرد به سرعت از جایش برخیزد اما ناقوس در سرش به جمجه اش برخورد کرد و اورا از پا انداخت....
بازرس کیم اما سمج تر ازین بود که به ناقوس اهمیتی دهد....
بار دگر با سختی از جایش برخواست...
اتاق دورسرش میچرخید و او ستاره های چشمک زن را در برابر دیدگان تارش میدید....
بعد از تلاشهای بسیار، توانست لباسهایش را به تن کند،
نگاهی دوباره به اتاق انداخت تا مطمئن شود که ستارخ ای دنبالش نمیکند.... و اینبار ماه را دید،که همچو طلا میدرخشید....پلکهایش را باز و بسته کرد و با دقت بیشتری نگریست....ماه روی زمین بود و کنار تخت میدرخشید، آنرا در دست گرفت و رده های شکلات را بر آن تشخیص داد....چه کسی ماه را لگدمال کرده بود.
اما سرگیجه اجازه تمرکز به او نمیداد،بی توجهه، اتاق را به مقصد عرشه ترک کرد.
سر راهش جی هون را دید که کنار جعبه ها سرش پایین افتاده و با دقت و سکوت،به تمیز کردن تعدادی کفش مشغول است. بوی غذایی که از آنسو میامد، حالش را بهم میزد و چهره اش را درهم کرد.
بازرس درمیان آن سکوت و دل آشوبی تنها یکچیز میخواست.....
قدم تیز کرد، به سرعت خودرا به عرشه رساند و به دیدن آبیِ اقیانوس شتافت ....نسیمی خنک و دلنواز صورت پف کرده اش را نوازش کرد
+واقعا... واقعا انگار دلم برات......
چندی نگذشت که دهانش بجای کلماتی زیبا، استفراغش را به آغوش موجها فرستاد....
آنچنان روی عرشه خم شده بود که بعضی از افراد انجا گفتند هرلحظه ممکن است بیفتد....
اما بازرس فقط میخواست به این وسیله، به آن موجهای ظاهرا مهربان نزدیکتر شود....
لحظه ای غرق در اشتیاق شده بود، گویی پری های دریایی در گوشش زمزمه و اورا برای ملحق شدن،افسون میکردند...لبهای بازرس به لبخندی باز شده و پاهایش کمی از کف چوبیِ عرشه فاصله گرفت،او افسون شده بود...
ناگهان انگار دستی از اعماق اب یقه اش را گرفته و اورا بیرون کشید اما پیش ازانکه فریاد اعتراضش بلند شود، با قدرت به عقب کشیده شد....
بازرس لحظه ای پیش به سمت مرگ کشیده شده بود و حالا درحالی که سعی میکرد خودرا ارام کند، و از کارش سردربیاورد، روبرویش اورا میدید....زیر نور مستقیم خورشید چشمهایش بزور باز نگه داشته شده و قطرات عرق کناره های صورتش میدرخشید...مثل همیشه ابروهایش درهم رفته.
بازرس ابتدا خوب براندازش کرد و سپس به سرعت از او چشم گرفت، قصد هیچ صحبتی نداشت. درست است که از دیشب چیزی بیاد نمیاورد اما انشبی را که تحقیر شده بود، بخوبی یاد داشت.....
هردو کنار یکدیگر چشم دوخته بودند به افق....جایی که ابها و اسمان یکدیگر را میبوسیدند....
ناخدا چشمها و زمزمه های پشت سرشان را متوجه میشد.
تهیونگ دستهایش را پشت کمرش قفل کرده و بیقرار منتظر بود که بازرس به حرف بیاید.
اتفاقا بازرس هم منتظر بود که ناخدا حرف بزند، حرف بزند تا سنگ از آن چشمه جوشان برداشته شود...
تا همان لحظه هم زیادی خودرا کنترل کرده بود.
_ارومه.... قشن...
+گرمه، بیروحه...و ترسناک.!
ناخدا با تعجب به بازرسی چشم دوخت که انگار منتظر بود ضامنش کشیده شود تا همه چیز را درهم بشکند.
به نیمرخ مرد کنارش چشم دوخته بود.... خط ریش
نامرتبش... جوش کنار بینی اش... لبهای رنگ پریده و مژه هایی که زیر پلکهایش مخفی شده بودند.... دهانی که بدون لحضه ای توقف، مدام شکایت میکرد و غر میزد.
_قشنگه...
صدای بازرس بلند شد، او نمیدانست که مقصود نگاه ناخدا دریا نبوده!.... به همین دلیل سردی چهره اش را پوشانده بود.
+پس بدون شک تو خیلی بدسلیقه ای که به همچین چیزی، کلمه زیبا رو نسبت میدی!!!
با عصبانیت و ابروهایی درهم رو کرد سمت ناخدا.... نمیدانست از چه زمانی به او خیره شده بود.
سرتاسر مغز و وجود بازرس را خشم گرفته و سردرد و سرگیجه ناشی از خماری، اوضاع را بدتر کرده بود
+چیه.... داری به این فک میکنی که حالا چی درباره گذشته ام ب....
_شکلات... کنار لبت شکلاته...
بازرس گیج شد.... او چه زمانی شکلات خورده بود؟؟!
دور دهانش را پاک کرد و ناخدا در قلبش چیزی احساس کرد.... برایش اشنا نبود اما آنرا انگار دوست داشت... احساسی تازه و عجیب غریب.
_میخواستم بگم که حالا ممک...
بازرس کلافه پیشانی اش را فشرد و به نوک کفشهای کثیف شده اش نگاه انداخت.
+آه، واقعا هیچ علاقه ای به صحبت باهاتون ندارم کاپیتان و... ظاهرا نمیبینید که مینهو و ناکوون چجوری نگاهمون میکنن....!؟
تهیونگ جاخورد اما بعد فکر کرد که شاید جین بخاطر اتفاق دیشب سردرگم است و نمیداند باید چه رفتاری نشان دهد...سعی کرد مرد را در چیزی که از آن بی اطلاع است درک کند.
_خب.... ظاهرا درحال حاضر چندان حال خوبی نداری!
+اه... الان میخوای عذرخواهی کنم؟؟ یهو ملاحظه گر شدی؟ حالا میخوای همدردی کنی؟دلسوزی؟....یاشایدم اینم یکی از کاراته...منتظر فرصتی که دوباره بهت نزدیکشم و گند بزنی به تمام وجودم و زجر کشیدنمو با لذت ببینی؟ چیه؟ چرا یطوری نگاه میکنی انگار بیگناه ترین ادم روی زمینی؟؟... یادت رفته کاپیتان؟.... یا شایدم عادتت شده گفتن حرفای بیرحمانه!
بازرس که هنوز چشمه اش خشک نشده بود فاصله شان را با چند قدم محکم پر کرد.
ناخدا گیج شده بود... بازرس مقابلش جوری با او حرف میزد و نگاهش میکرد که انگار شب قبل هیچ اتفاقی نیفتاده است.
_بازرس.... تو اصن چیزی یادت میاد؟
چشمهای جین انقدر گرد شد که ممکن بود بیفتد روی زمین قل بخورد، و احتمالا میشد یکی از لوازم آزمایشی جونسونگ.... خنده ای از خشم سر داد.
+اره... خیلیم خوب یادمه اون لحظه ای که از غم درد درحال مرگ بودمو تو با خوشحالی و رضایت تماشام میکردی!.... چیه، نکنه میخوای بهم یادآوری کنی تا مطمئن بشی قشنگ زجر بکشم؟
ناخدا فهمید بازرس دیشب انقدر مست بوده که بیاد نمیاورد، و او به چیزی فراموش شده امید داشته!
_من....
+تو عوضی ترین ادمی هستی که تو عمرم دیدم... یه اشغال که برای دور شدن ازش لحظه شماری میکنم!
ناخدا که دیگر دلیلی برای خوش رفتاری نمیدید، انگار ماسکش را دوباره به صورت زد و حالا یقه نامیزون پیراهن بازرس در دستان خشمگینش فشرده میشد. از خودش و قلب احمقش خشمگین بود.
_ اگر میخواستم زجر بکشی، همین چندلحظه پیش که داشتی میفتادی تو اب نجاتت نمیدادم!
+نجات؟؟ تو منو گرفتی که خودت زجرم بدی و با درد سربه نیستم کنی!!!هیچ میدونی الان تو چه جهنمی هستم؟... فک میکنی اینجا از مردن بهتره؟.... نکنه توقع تشکرم داری ازم؟
قلب ناخدا به درد آمده بود.... او برای صحبتی دوستانه و سراسر ارام نزدیکش شده بود و حالا.... حالا میفهمید احوال بازرس را ..... قلبش بیشتر به ستوه آمد.
انقدر نزدیک شد که بازهم تارموهایش به پلکهای بازرس برخورد میکرد،بوی دریارا از نفسهایش استشمام
میکرد.
_اونقدر بی ارزشی که حتی نمیخام دستام بخاطرت کثیف بشه!!!
+دستات بیشتر ازین رنگ خون نمیگیره... دزد دریایی کثیف!...
جدالی میان چشمها و نفسهای داغشان به راه افتاده بود.... افرادی که انهارا تماشا میکردند هرلحظه هیجانشان بیشتر میشد انقدر که انگار نفس نمیکشیدند
حمله اخر توسط ناخدا انجام شد.
با شدت یقه بازرس را کشید و با صدایی ارام اما رعب انگیز کنار گوشش چیزی زمزمه کرد... خشم و سیاهی که با آن کلمات بر پیکر بازرس پیچیده و تمام جانش را در بر گرفته بود، توانایی هر حرکتی را از او سلب کرد
_اگر یروزی ببینم که نزدیک آب شدی، خودم هلت میدم پایین و با لذت، جون دادنتو تماشا میکنم.
افراد بر عرشه دیدند که ناخدا اورا با شدت رها کرد و دور شد. اما بازرس حتی ذره ای از جایش تکان نخورد.
هردو در عذاب بودند... ناخدایی که با قلبی اکنده از ناامیدی و خشم دور میشد و بازرسی که خود شروع کننده این جدال بود و حالا.... اسیب دیده تر از قبل، شوکه از اتفاقی که رخ داد ایستاده و حرفهای ناخدا در سرش میپیچد. نفسی عمیق کشید و نگاهی خشمگین به دریا انداخت... گویی او مقصر تمام این بدبختی هاست...با احساس نگاههایی سنگین برخود، دیگر آنجاهم نمیتوانست بماند. سرش را پایین انداخت و سوی مکانی پایین پله ها قدم برداشت.
پسرکِ بینوا را همچنان همانجا دید. شتاب زده سمت جی هون رفت.
×حالتون خوبه؟ دیشب خیلی..
+میخوام با جیسونگ حرف بزنم
دستهای جی هون از حرکت ایستاد و لبخند چرک مورده اش از بین رفت...
×حرف بزنی؟
بازرس بیقرار بود
+اره.... الان که خواب نیست؟
×درواقع مسئله اینه که اون اصن حرف نمیزنه.
+اونروز خودم دیدم داشت با کاپیتان حرف میزد...
×اره...و تنها کسیه که باهاش حرف میزنه... البتع اون همیشع تو اتاقشع.
+پس چجوری میفهمه کسی حالش بده؟
×هیچکدوممون نمیدونیم... فقط میبینیم که وقتی یکی حالش بده اون سریع میاد بالاسرش... عجیبه نه؟ انگار که بو میکشه... یا واقعا یه جادوگره.
بازرس وقت و حوصله این حرفهارا نداشت، پسرک را با افکارش تنها گذاشت و سمت اتاق پیرمرد مرموز رفت.
دری که روی زمین بودرا باز کرد سرش را داخل برد و بلافاصله بوی تند و زننده ای بینی اش را آزرد.
اما اهمیتی نداد و داخل شد.
انجا.... درست یک تابوت بود... با تعدادی دندان، اسکلت جمجه پرندگان و گیاهان و نوشته هایی با رنگ قرمز و عجیب غریب اویزان بر دیوار...
پیرمرد مشغول کارش و سوزاندن چیزهایی در اتش بود و کلماتی را زیر لب زمزمه میکرد
بازرس که دیگر به همه چیز این کشتی عادت کرده بود راحت نشست و سعی کرد از نوشته ها سر دربیاورد
~مرد جوان... اینجا چی میخوای؟
+آنچنان هم جوون نیستم...اما کاپیتان.... کیم تهیونگ، میخوام بفهمم چی به سرش اومده که اینجوری شده... میدونم که یه ادم عادی هیچوقت اینطوری نیس...بهم بگو،همه چیزو.
جین مقداری از یک گیاه آویزان به دیوار را که رنگ جالبی داشت، با کنجکاوی دردهان گذاشت
~اون یه گیاه سمیه که زیادش کشنده اس.... و اینکه بابت درخواستت، ممنون پسرجان، فعلا قصد ندارم بمیرم... اینجا بهم نیاز دارن....
جین که دیگر گیاه را قورت داده بود با اخم و وحشت به پیرمردی که به خونسردیِ مرده ها بود چشم دوخت.
+چرا یه ادم باید تو اتاقش سم داشته باشه؟
~برای خنثی دیگر سمها و همچنین قوی کردن بدن...
بازرس نفسی عمیق کشید و در آن مکان تمام اعضای داخلی بدنش سوخت.
+چرا برام تعریف نمیکنی؟
~گفتم که... نمیخام بمیرم...
+نمیفهمم وقتی انقدر وحشیه که ممکنه بکشتت برای چی کنارش موندی!!؟.... برای چی انقدر مراقبشی..؟
جیسونگ از میان تارموهای بلند سفید و نازکش با نگاهی نافذ به او چشم دوخت
~اینرو بیاد داشن باش مرد جوان که اون... وحشی نیست... اون فقط تبدیل شد به چیزی که طبیعت ازش خواست و بخاطرش خیلی زیاد درد کشید و میکشه.... تو هم ممکنه روزی یکی بشی درست مثل همون ناخدا! شاید حتی بدتر! اون فقط....
خنده ای تمسخر امیز بر لبهای بازرس نقش بست
+ از کاپیتان بدتر.... آه، حتی شیاطین هم حاظرم قسم بخورم که ازش میترسن! ولی این این دلیل نمیشه چون درد کشیده بتونه اینجوری رفتار کنه...
بازرس لحظه ای را شاهد بود که دستهای چروکیده پیرمرد آتش گرفته و سپس خاموش شد.... اگر به خشکی میرسید و اینهارا برای کسی تعریف میکرد، بی درنگ اورا با تخت بسته و بستری اش میکردند
~اونقدر اسیب دیده که دیگه نتونه اعتماد کنه...اونقدراسیب دیده که احساساتش نتونن درست کار کنن.... توهم اگر مثل اون.... تمام دوستها و عزیزانت رو جلوی چشمهات از دست بدی و دوسال تموم صدای بمب و فریاد دردمند و شلیک گلوله و اشکها... تو سرت باشه..... فک نکنم حتی میتونستی برای یکروز دووم بیاری بازرس!

+اون اونشب منو...

~باور کن که خودشم به اندازه تو و حتی بیشتر، قلبش بدرد اومده!

+مطمئنی داری درباره همین کاپیتان حرف میزنی؟

~کیم تهیونگ....

بازرس چشمهایش را بست و سعی کرد چیزهایی که دیده و شنیده را هضم کند.....اما انگارناشدنی بود....نفسی عمیق کشید. کلافه از جایش برخواست و در را باز کرد
+همتون دیوونه اید...اینجا گیر افتادم با یه مشت معلوم الحال...!
~اون تنهاست بازرس.... اونقدر تنها که حتی خودش روهم نداره...ولی تو تنهاش نزار....کنارش بمون.... تا وقتیک....
در محکم بسته شد و بازرس حالا با ذهنی مغشوش،چشمهایی کلافه و معده ای سوزناک سمت اتاقش میرفت....
*اون پسر کوچولوی تنها....که میخاد منو بندازه تو آب تا لذت ببره*

Devil's Prayer Donde viven las historias. Descúbrelo ahora