بیزارم از لحظاتی که به چشمهایت خیره میشوم و میفهمم که دوستت دارم و اما تو..... فرسنگها دورتر از من در میان اعماق اقیانوس..... درمیان آن تاریکی نفس میکشی»
برخورد نور خوشید به پلکهایش را احساس کرد..
به آرامی چشمهایش را باز کرد اما، دلش نمیخواست از جایش برخیزد و خارج از اتاق رود...
تمایل داشت تا انجا که میتواند از ناخدا و هرآنچه که به او مربوط میشد دوری کند.
سرش درد میکرد و چیزی از شب قبل بیاد نمیاورد..
چرخید و به پهلو دراز کشید،بطری خالی را کنارش و رختخوابش را روی زمین دید.... روی زمین؟
بازرس کنی فکر کرد، روشنایی افتاب اتاق را در برگرفته و سکوتی لذت بخش همراه شده بود با عطر ملایم گل در اطرافش،موهایش را کنار فرستاد تا راحتتر بتواند دست نوشته مقابلش را برانداز کند.
دستخط درست به اندازه آن لحظات زیبا بود...
اما میدانست که زیاد نمیتواند در اتاق بماند...مخصوصا حالا که به هوایی تازه احتیاج داشت.
قصد کرد به سرعت از جایش برخیزد اما ناقوس در سرش به جمجه اش برخورد کرد و اورا از پا انداخت....
بازرس کیم اما سمج تر ازین بود که به ناقوس اهمیتی دهد....
بار دگر با سختی از جایش برخواست...
اتاق دورسرش میچرخید و او ستاره های چشمک زن را در برابر دیدگان تارش میدید....
بعد از تلاشهای بسیار، توانست لباسهایش را به تن کند،
نگاهی دوباره به اتاق انداخت تا مطمئن شود که ستارخ ای دنبالش نمیکند.... و اینبار ماه را دید،که همچو طلا میدرخشید....پلکهایش را باز و بسته کرد و با دقت بیشتری نگریست....ماه روی زمین بود و کنار تخت میدرخشید، آنرا در دست گرفت و رده های شکلات را بر آن تشخیص داد....چه کسی ماه را لگدمال کرده بود.
اما سرگیجه اجازه تمرکز به او نمیداد،بی توجهه، اتاق را به مقصد عرشه ترک کرد.
سر راهش جی هون را دید که کنار جعبه ها سرش پایین افتاده و با دقت و سکوت،به تمیز کردن تعدادی کفش مشغول است. بوی غذایی که از آنسو میامد، حالش را بهم میزد و چهره اش را درهم کرد.
بازرس درمیان آن سکوت و دل آشوبی تنها یکچیز میخواست.....
قدم تیز کرد، به سرعت خودرا به عرشه رساند و به دیدن آبیِ اقیانوس شتافت ....نسیمی خنک و دلنواز صورت پف کرده اش را نوازش کرد+واقعا... واقعا انگار دلم برات......
چندی نگذشت که دهانش بجای کلماتی زیبا، استفراغش را به آغوش موجها فرستاد....
آنچنان روی عرشه خم شده بود که بعضی از افراد انجا گفتند هرلحظه ممکن است بیفتد....
اما بازرس فقط میخواست به این وسیله، به آن موجهای ظاهرا مهربان نزدیکتر شود....
لحظه ای غرق در اشتیاق شده بود، گویی پری های دریایی در گوشش زمزمه و اورا برای ملحق شدن،افسون میکردند...لبهای بازرس به لبخندی باز شده و پاهایش کمی از کف چوبیِ عرشه فاصله گرفت،او افسون شده بود...
ناگهان انگار دستی از اعماق اب یقه اش را گرفته و اورا بیرون کشید اما پیش ازانکه فریاد اعتراضش بلند شود، با قدرت به عقب کشیده شد....
بازرس لحظه ای پیش به سمت مرگ کشیده شده بود و حالا درحالی که سعی میکرد خودرا ارام کند، و از کارش سردربیاورد، روبرویش اورا میدید....زیر نور مستقیم خورشید چشمهایش بزور باز نگه داشته شده و قطرات عرق کناره های صورتش میدرخشید...مثل همیشه ابروهایش درهم رفته.
بازرس ابتدا خوب براندازش کرد و سپس به سرعت از او چشم گرفت، قصد هیچ صحبتی نداشت. درست است که از دیشب چیزی بیاد نمیاورد اما انشبی را که تحقیر شده بود، بخوبی یاد داشت.....
هردو کنار یکدیگر چشم دوخته بودند به افق....جایی که ابها و اسمان یکدیگر را میبوسیدند....
ناخدا چشمها و زمزمه های پشت سرشان را متوجه میشد.
تهیونگ دستهایش را پشت کمرش قفل کرده و بیقرار منتظر بود که بازرس به حرف بیاید.
اتفاقا بازرس هم منتظر بود که ناخدا حرف بزند، حرف بزند تا سنگ از آن چشمه جوشان برداشته شود...
تا همان لحظه هم زیادی خودرا کنترل کرده بود.

YOU ARE READING
Devil's Prayer
Romance🩸couple:teajin «1940/12/29»: +داری میروی جین؟ _بله آقا...» بازرسی که چشمانش برق زندگی داشت، ایستاده بود مقابل ناخدایی که...... روحی نداشت! و دو مردمکش گویی دروازه های جهنم بودند. بوی چوب نمزده و شوریِ دریا.... بوی تلخ تن زخم دیده و لمس دستان عا...