P9

49 15 1
                                    

من نیز به اندازه دنیای خویش، درد دارم...و حالا که اینگونه نگاهم میکنی....پی میبرم که برای دردهای توهم دنیایی دیگر، دارم.》
ناخدا تنها در کابینش،شاهد بیرون آمدن خورشید از نطفه بود،در آنجا هنوز میتوانست عطر چای ریخته شده بر کف زمین را احساس کند،حتی شیشه خرده هارا جمع نکرده بود.... شب قبل متوجه شد که تیکه شیشه به پایش رفته اما حتی نگاهش هم نکرد... خون روی پایش سیاه شده بود و ناخدا فقط به یک جفت چشم سیاه رنگ می اندیشید.... در اطرافش هنوز بوی عطرِ بازرس را احساس میکرد...و تا آن لحظه حتی یک ثانیه هم در را باز نکرده بود....
در میان سکوت کابین و صدای رادیو ، از بین چند پر طاووسی که مقابلش اویزان کرده بود
حواسش به ناهون که مقابل چشمانش روی عرشه برای لحظه ای دست از تی کشیدن برداشته و به او زل زده بود....
ناهون بهت زده بود.....به ناخدا نگاه میکرد؟؟؟
چشمهایش برق نمیزد و تبدیل شده بود به مجسمه گِلی.
ناخدا ابتدا خیلی توجهی به او نکرد، اما با گذشت زمان،چشمهای بهت زده و خیره مردجوان کلافا اش کرد، نگاههای خیره را دوست نداشت. میدانست که هیچ یک از افراد جرئت چنین کاری ندارند واحساس کرد باید بفهمد که چه علتی دارد.
از جایش برخواست و علیرغم میل باطنیش در را باز کرد و خارج شد. یکی دو نفری که روی عرشه بودند سلامی کرده و رد قدمهای سریع و جدیش را دنبال میکردند.... ناخدا که به واسطه تابش مستقیم خورشید،
چشمهایش نیمه باز شده و کلافه بود، درست نزدیک پسر ایستاد. دستی به کمر زد و لحظاتی با دقت نگاهش کرد، حالا همه روی عرشه حواسشان سوی آنها بود و دستهایشان مشغول کار.
صورت پسرک همچو مردار شده و لبهایش میلرزید... هنگامی که سوی نگاهش را گرفت، متوجه شد که به او نگاه نمیکرده... بلکه بجایی نزدیک او... درست مقابل اتاقش.
هرچه چشم تیز کرد...چیز عجیبی ندید.
_هی....
ناهون پاسخی نداد،اصلا نشنید، تی در دستانش اسیر خشک شده بود.
ناخدا با اخم و بی حوصله نگاهي به اطراف انداخت ، ناگه همه با دیدنش سر پایین انداخته و مشغول کار خود شدند.
کمی کنارشم متظر ایستاد تا شاید پسرک خودش از خلسه بیرون آید.چشمهایش را برای لحظاتی بست و از نسیمی که با لطافت گونه ها و موهایش را نوازش میکرد، استفاده کرد...در همان حین، هجوم چیزی شوم و همیشگی را به سویش احساس کرد.... نگاهی دیگر
چهره اش درهم رفت و چشم باز کرد...
اینبار اما میدانست که این نگاه متعلق به کسی نبود که شماطتش کند...دیگر نتوانست تحمل کند.
بار دیگر به سوی پسرک مومیایی مقابلش چشم چرخاند
_از سرما یخ زدی؟
ناخدا بازهم به اتاقش نگاهی انداخت...سوی صاحب نگاهها.... صاحبی که وجود نداشت.
نفسی عمیق کشید و در کثری از ثانیه مشتی محکم حواله شکم پسر کرد و همانجا مجسمه شکست.
گردنِ ناهون که روی زانو خم شده بود، به سرعت سمت ناخدا چرخید...
ناخداهم دید چشمهایش را...چشمهای پسرکی وحشت زده نبود....،اینبار او بود که میترسید....آن رنگ را میشناخت... طلایی همچو ماه در آنشب! حالا چیزی دیگر در بدن پسر مقابلش قرار داشت.
*مادر....*
×اون اینجاست....ناراحت...ناراحته....اون...

Devil's Prayer Where stories live. Discover now