صبح روز بعد، لویی بعد از اینکه از خواب پاشد بلافاصله کیسه خاکسترو بیرون برد و توی سطل زباله انداخت. زین بعد از اینکه مطمئن شد حال کیت خوبه به خونه برگشت برای لویی کمی سوپ درست کرد و داروهاشو بهش داد و ازش مراقبت کرد.لویی از زین حال کیت رو پرسید و خوشحال بود که عملش رو با موفقیت پشت سر گذاشته. وقتی به زین گفت که باید بیشتر پیش کیت میموند زین مخالفت کرد و گفت مادرشون هست تا از خواهرش مراقبت کنه اما لویی تنها بود و واسه همین برگشت.
لویی ماجرای پیت رو برای زین تعریف کرد و بعد از اینکه سعی کرد آرومش کنه تا زین نره و فک پیت رو پایین بیاره، براش توضیح داد که دیروز با هری ملاقات کرده و چه اتفاقی افتاده.
زین با ناباوری و عصبانیت خندید و گفت:
ز: اون حرومزاده با وقاحت تمام اومده از تو شکایت کرده؟؟؟...
لویی سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
ل: باورت میشه زین؟؟؟... من حتی به خودم شک کرده بودم که نکنه یه وقت اینکارو انجام داده باشم... اون حتما فکر کرده به اندازه کافی بهم آسیب نزده...
لویی وقتی جمله اخرش رو گفت صداش رو پایین آورد طوری که زین به زور صداشو شنید. زیر لب نچی گفت و لویی رو تو آغوشش کشید و لویی بابتش ازش ممنون بود.
چند ثانیه گذشت و زین خیلی ناگهانی لویی رو از خودش فاصله داد و با حرص مشتشو به بازوی لویی کوبوند و با دلخوری گفت:
ز: تو رفته بودی اداره پلیس و الان داری بهم میگیییی؟؟؟...
دوباره مشت بعدیشو جای قبلی کوبوند و ادامه داد:
ز: چرا دیروز بهم خبر ندادیییی؟؟؟...
لویی با اون یکی دستش بازوشو گرفت و یکم از زین فاصله گرفت تا زین دوباره هوس زدن نکنه.
ل: هوووش... چته حیوون... من خودم گیج بودم... نمیدونستم چی به چیه... انتظار داشتی چیکار کنم؟... اون وسط بگم "دتکتیو... لطفا یه دیقه وسط حرفای من نپرید و جمله های منو کامل نکنید من میخوام به زین خبر بدم که منو آوردید اداره پلیس"؟...
زین خودشو روی مبل کشوند و به لویی نزدیک شد و دوباره با مشت به بازوش کوبید. لویی با تعجب و عصبانیت به زین نگاه کرد و گفت:
ل: وادفاککک زی...
ز: به جای مسخره کردن از این به بعد حواست باشه هروقت تو دردسر افتادی به من خبر بدی...
ل: من فقط نمیخواستم ذهنتو درگیر کنم... تو پیش کیت بودی و باید تمام حواست اونجا میبود نه پیش من...
زین پوفی کشید و پاکت سیگار و فندکش رو از جیبش درآورد. یه نخ سیگار بین لباش گذاشت و خواست روشن کنه که لویی سرفهای کرد و گفت:
YOU ARE READING
Ready to Run? [L.S] [Z.M]
Fanfictionهری: لویی تو حق نداشتی اینکارو باهام بکنی... چرا به من نزدیک شدی؟؟؟... چطور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفته؟؟؟... چرا اینکارو باهام کردی؟؟؟... لویی: من نمیخواستم اینطور شههه... من میخواستم ازت دور شممم... من باید میرفتممم... من از همون شب میخواستم برمم...