°25

192 43 36
                                    


ز: لویی... من هیچ جوره نمیتونم این هفته به کارای خونه برسم... کارای گالری خیلی زیاده... تو هم که یه چی کوفت میکنی ظرفتو نمیشوری...

زین که آماده شده بود از خونه بره با یادآوری چیزی که یادش رفته بود دم در ایستاد. برگشت و بشکنی زد و رو به لویی کرد و گفت:

ز: ببین حواس نمیذاری که... داشت یادم میرفت...

و بعد به سمت اتاقش رفت تا وسایلشو برداره.
لویی اما ساکت توی هال، روی مبل نشسته بود و اصلا حواسش به زین نبود. میدید که اون دستپاچست و عجله داره اما درگیر افکار خودش بود.

لویی داشت فکر می‌کرد. به این فکر می‌کرد که اون دیشب هری رو بوسیده بود. یعنی... خب... اونا واقعا همدیگه رو بوسیده بودن!!!
این برای لویی خیلی عجیب بود. عجیب نه به این معنی که بد بوده باشه. نه!!! خدایا معلومه که نه!!!
لویی همین الانشم با فکر کردن به بوسه دیشبشون کل بدنش گرم میشه و حس میکنه اعضای بدنش سست میشن. اون بوسه برای لویی فوق‌العاده بود و یه جورایی از الکلایی که دیشب خورده بود ممنون بود که بهش جرئت لازم برای اینکارو داده بودن. چون در غیر این صورت فقط میتونست تصور کنه که بوسیدن هری چه حسی داره...

لویی دیشب بعد از بوسیدن هری، بهش دروغ نگفته بود. اون واقعا ازش خوشش میومد و خودشم اینو وقتی فهمید که نتونست در برابر لب‌های وسوسه انگیز هری مقاومت کنه.

اما این درست نبود...
اصلا درست نبود...
هر اتفاقی که دیشب افتاده بود کاملا غلط بود...
لویی نمیتونست چنین کاری کنه...
اون نباید از هری خوشش میومد...
هری یه کارگاه پلیسه... و لویی؟...

خب لویی یه قاتله...
قاتلی که اونقدر خوش شانس بوده که هنوز دستگیر نشده... یه قاتل چطور میتونه از یه کارگاه پلیس خوشش بیاد و ببوستش؟؟؟

نه. چنین چیزی نمیشد. لویی باید هرچه زودتر با هری صحبت میکرد و ازش جدا میشد. با فکری که به سرش زد لحظه‌ای مکث کرد و سرشو به عقب برد و با خودش لب زد:

ل: صبر کن ببینم... ازش جدا شم؟؟؟... مگه ما الان تو رابطه‌ایم؟؟؟...

زین که داشت از پله ها با سیگار و فندک تو دستش پایین میومد، با شنیدن جمله آخر لویی خندید و گفت:

ز: اوه بیبز... اونجوری که شما دیشب داشتید همو میبوسیدید به نظرم یه چیزی فراتر از رابطه بود... امشب فرداست که تو تخت باشید...

لویی سرشو برگردوند و به زین چشم غره رفت و برای عوض کردن بحث با حرص گفت:

ل: تو مگه نباید یه ساعت پیش میرفتی؟...

زین که به پایین پله ها رسیده بود پوکر به لویی نگاه کرد. دستاشو باز کرد و بالا آورد و گفت:

ز: یه نگاه به خونه بنداز... تغییری حس نمیکنی؟...

لویی با حرف زین گیج سرشو دور و بر خونه چرخوند و همه چیزو زیر نگاهش گذروند. بعد از یه اسکن کلی که متوجه مرتب بودن خونه شد با قیافه رضایتمندانه به زین نگاه کرد و گفت:

Ready to Run? [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now