°11

184 49 37
                                    


لویی همونطور که از پشت شیشه ماشین در‌حال حرکت به بیرون نگاه می‌کرد با دیدن کافی شاپی که چندبار ازش قهوه خریده بود، با خوشحالی به بیرون اشاره کرد و هری رو مخاطب قرار داد و گفت:

ل: آااا دتکتیو... کافه سر همین خیابون قهوه‌های خوبی میفروشه ها...

هری اما بدون اینکه به کافه‌ای که لویی اشاره میکرد نگاه کنه همونطور که مشغول رانندگی بود با اخم روی صورتش جواب داد:

ه: قهوه هم میخوریم تاملینسون... اما برای فعلا کار داریم...

لویی ابروهاشو بالا انداخت و با تعجب پرسید:

ل: کار داریم؟؟... چی کار داریم؟؟؟...

هری همونطور که فرمونو میچرخوند تا وارد خیابون سمت راست بشه گفت:

ه: الان می‌رسیم متوجه میشی‌‌‌... عجله نکن تاملینسون...

لویی اما بین همه سناریوهایی که ممکن بود هری چیکارش داشته باشه، اولین سناریوی که انتخاب کرد تا مخ خودشو باهاش به فاک بده مایکل بود.

یعنی هری همه چیزو فهمیده بود؟؟؟

اون اخم روی پیشونیش به خاطر این بود که ماجرا رو فهمیده؟؟؟

چرا انقدر سرد صحبت میکنه و به لویی نگاه نمیکنه؟؟؟

نکنه یه وقت هری فهمیده که لویی قاتله و الان میخواد دستگیرش کنه و ببرتش بازداشتگاه؟؟؟

ولی اگه میخواست دستگیرش کنه چرا همون موقع دم خونه اینکارو نکرد؟؟؟

یعنی داستان قهوه خوردن و برگردوندن کت همش یه نقشه بود برای اینکه لویی رو با پای خودش بیرون بکشه و دستگیرش کنه؟؟؟

پس چرا الان خونسرد کنار لویی نشسته و اونو به یه قهوه دعوت کرده؟؟؟

چرا اومد دنبالش و سوار ماشین خودش کردش؟؟؟

چرا بهش دستبند نزده؟؟؟

نه قطعا قضیه مایکل نیست...
نمیتونست باشه...

اگه هری همه چیز رو فهمیده بود لحظه‌ای درنگ نمی‌کرد و لویی رو بلافاصله دستگیر می‌کرد.

لویی حس کرد فکراش دارن مغزشو سوراخ میکنن و مخش داره از کار میفته. به افکار احمقانه‌ای که تو سرش بود لعنت فرستاد و سعی کرد ذهنشو آروم کنه.

بزاقشو وحشت زده از گلوی خشکش پایین داد و از آینه بغل به تصویر خودش نگاه کرد تا مطمئن شه قیافش جوری نیست که انگار روح دیده باشه.

هری ماشینش رو کنار خیابون پارک کرد و کمربندش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد. وقتی دید لویی ساکت سرجاش نشسته و انگار حواسش جای دیگست اخماشو تو هم کشید و سرشو کمی کج کرد. با پشت انگشتش تقه‌ای به شیشه ماشین زد تا لویی رو به خودش بیاره.

Ready to Run? [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now