سلام سلام سلاملکمممم...
حالتون چطورهههه؟؟؟😍😱اقا ما خیلی وقته نبودیم...
درگیر پروژه ها بودیم...
داشتیم میدادیم...☻️
اهمم... چیز... پروژه میدادیم...🚶🏻♂️درسته نبودیما ولی دست پر برگشتیم😎🚬
پارت نوشتیم براتون ۱۰۰۰۰ کلمه...
خدا بده برکت...🤌🏻هنوزم پروژهها مونده البته ولی خب انقدر فاصله نمیندازیم بین آپ خیالتون جمع...
این اولین پارتیه که من و لیتل فریک باهم نوشتیمش و امیدواریم که خوشتون بیاد...👀🔪
و یه فرندلی ادوایس:
تا جایی که میتونید از این پارت لذت ببرید چرا که بگایی در کمین است💀😈
یوهاهاهاهاهاهاها😌😈
خب بی معطلییی
وای چقدر دلم تنگ شده بوداااا
خیلی وقت بود نگفته بودم...ووت و کامنت یادتون نره😍
انی ویییی...
حالا بی معطلییییی:
بریم واسه شروععععع😎_________________________________________
✒️ L.F & j. :ز: نه نه... اونجا نه... خدای من کالینننن... دارم با تو حرف میزنم پسره خررررر...
زین باصدای نسبتا بلندی داد زد و بعد سریع به طرف اون پسر ۱۷ ساله مو طلایی دست و پا چلفتی دویید تا قبل از اینکه تابلو رو روی دیوار نصب کنه جای درست نقاشی رو بهش نشون بده.
همونطور که خودکارشو پشت گوشش میذاشت دفترشو به سینش چسبوند و هندزفری رو از گوش کالین بیرون کشید.
ز: توی گوساله تو مهم ترین روز زندگی من هندزفری گذاشتی تو گوشت و داری...
زین هندزفری رو به گوشش نزدیک کرد و بعد از اینکه آهنگی که داشت پلی میشد رو شناخت با ناباوری ادامه داد:
ز: لانا گوش میدییی؟؟... اوه صبر کن... این لاناعهههه... خدای من این آهنگ جدیدشه؟؟؟...
کالین خندید و هندزفری رو از دست زین بیرون کشید و روی گردنش انداخت و سر تکون داد. زین که به کل با شنیدن صدای لانا حواسش پرت شده بود چندبار پشت هم پلک زد و به حالت عصبانیش برگشت و گفت:
YOU ARE READING
Ready to Run? [L.S] [Z.M]
Fanfictionهری: لویی تو حق نداشتی اینکارو باهام بکنی... چرا به من نزدیک شدی؟؟؟... چطور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفته؟؟؟... چرا اینکارو باهام کردی؟؟؟... لویی: من نمیخواستم اینطور شههه... من میخواستم ازت دور شممم... من باید میرفتممم... من از همون شب میخواستم برمم...