°32

215 42 100
                                    

سلام سلام سلاملکمممم...
حالتون چطورهههه؟؟؟😍😱

اقا ما خیلی وقته نبودیم...
درگیر پروژه ها بودیم...
داشتیم میدادیم...☻️
اهمم... چیز... پروژه میدادیم...🚶🏻‍♂️

درسته نبودیما ولی دست پر برگشتیم😎🚬
پارت نوشتیم براتون ۱۰۰۰۰ کلمه...
خدا بده برکت...🤌🏻

هنوزم پروژه‌ها مونده البته ولی خب انقدر فاصله نمیندازیم بین آپ خیالتون جمع...

این اولین پارتیه که من و لیتل فریک باهم نوشتیمش و امیدواریم که خوشتون بیاد...👀🔪

و یه فرندلی ادوایس:

تا جایی که میتونید از این پارت لذت ببرید چرا که بگایی در کمین است💀😈

یوهاهاهاهاهاهاها😌😈

خب بی معطلییی

وای چقدر دلم تنگ شده بوداااا
خیلی وقت بود نگفته بودم...

ووت و کامنت یادتون نره😍

انی ویییی...

حالا بی معطلییییی:
بریم واسه شروععععع😎

_________________________________________


✒️ L.F & j. :

ز: نه نه... اونجا نه... خدای من کالینننن... دارم با تو حرف میزنم پسره خررررر...

زین باصدای نسبتا بلندی داد زد و بعد سریع به طرف اون پسر ۱۷ ساله مو طلایی دست و پا چلفتی دویید تا قبل از اینکه تابلو رو روی دیوار نصب کنه جای درست نقاشی رو بهش نشون بده.

همونطور که خودکارشو پشت گوشش میذاشت دفترشو به سینش چسبوند و هندزفری رو از گوش کالین بیرون کشید.

ز: توی گوساله تو مهم ترین روز زندگی من هندزفری گذاشتی تو گوشت و داری...

زین هندزفری رو به گوشش نزدیک کرد و بعد از اینکه آهنگی که داشت پلی میشد رو شناخت با ناباوری ادامه داد:

ز: لانا گوش میدییی؟؟... اوه صبر کن... این لاناعهههه... خدای من این آهنگ جدیدشه؟؟؟...

کالین خندید و هندزفری رو از دست زین بیرون کشید و روی گردنش انداخت و سر تکون داد. زین که به کل با شنیدن صدای لانا حواسش پرت شده بود چندبار پشت هم پلک زد و به حالت عصبانیش برگشت و گفت:

Ready to Run? [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now