لویی صبح با حس ضعف و گرسنگی از خواب بیدار شد و همونطور که تو تختش دراز کشیده بود به بدن خسته و کوفتش کششی داد. حس می کرد بدنش درد میکنه و سستی و کرختی تمام وجودشو گرفته اما یادش نمیومد چرا...
خمیازهای کشید و سرشو چرخوند و با دیدن زین که روی تختش خوابیده بود... همه چیز یادش اومد.زین ساعد دست راستشو روی چشماش گذاشته بود و با همون دستش گوشیش رو بین انگشتاش نگه داشته بود.
لویی واقعا انرژی نداشت که روی پاهاش وایسته اما میدونست که قطعا زین دیشب بالاسرش بیدار مونده و بهش رسیدگی کرده و حالا که داشت استراحت میکرد و خوابیده بود نمیخواست بیشتر از این اذیتش کنه.
دستاشو روی تخت تکیه گاه کرد و با بیحالی از جاش بلند شد و تلاش کرد تا با کمترین سر و صدا خودش رو به آشپزخونه برسونه و چیزی برای خوردن پیدا کنه.
اما قبل از اینکه کامل از روی تخت بلند شه با حس سرگیجهای که بهش دست داد دستاشو محکم روی تشک گذاشت و به ملحفه روی تخت چنگ زد و چشماشو بست.
ز: لویی بیدار شدی؟...
لویی با شنیدن صدای زین سرشو چرخوند و بهش نگاه کرد و با لحنی که فقط زین میتونست توش شرمندگی رو ببینه گفت:
ل: نمیخواستم بیدارت کنم...
زین همونطور که از روی تخت بلند میشد خمیازهای کشید و سعی کرد حرف مزخرف لویی رو نادیده بگیره. اون نمیدونست که الان وقت خوبی برای پرسیدن در مورد اتفاق دیشبه یا نه. و واقعا نمیدونست که باید راجع بهش با لویی صحبت کنه و حالشو خوب کنه یا با حرف زدن در موردش باعث میشه حال لویی بدتر شه. پس تصمیم گرفت خیلی ساده بپرسه:
ز: تو... خوبی؟...
لویی سرشو بالا و پابین کرد و زین لبخندی از سر آسودگی زد.
ز: همینجا بمون و استراحت کن... برات صبحونه میارم...
لویی خواست از جاش بلند شه و مخالفت کنه اما زین دستاشو روی شونش گذاشت و اونو دوباره روی تخت نشوند و بعد بدون حرف اضافی از اتاق خارج شد و درو پشت سرش بست.
در حالت عادی لویی از ضعیف بودن خودش شاکی میشد و نادیدش میگرفت و سعی میکرد با حال بدش به کارش ادامه بده. اما اون دو سه روزی بود که درست حسابی غذا نخورده بود و دیشب یه حمله عصبی رو پشت سر گذاشته بود پس به خودش حق میداد که به یکم زمان و استراحت نیاز داشته باشه.
صادقانه یادش نمیومد دیشب دقیقا چه اتفاقی افتاده بود. اما یادشه که موقع باز کردن باندی که هری دور دستاش پیچیده بود حس کرد نفساش تنگ تر از همیشه شدن و بعد انگار که دیگه توی این دنیا نباشه با کابوساش روبهرو شده بود.
YOU ARE READING
Ready to Run? [L.S] [Z.M]
Fanfictionهری: لویی تو حق نداشتی اینکارو باهام بکنی... چرا به من نزدیک شدی؟؟؟... چطور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفته؟؟؟... چرا اینکارو باهام کردی؟؟؟... لویی: من نمیخواستم اینطور شههه... من میخواستم ازت دور شممم... من باید میرفتممم... من از همون شب میخواستم برمم...