°38

229 43 153
                                    

سلاملکممم
حالتون چطورههه؟؟😍

پارت قبلی خیلی لویی رو مورد لطف قرار دادید😐😂

خواستم بگم بابا بچم گناه داره🥺🤏🏻💙

یه آدم کشته حالااا🔪🩸
کاری نکرده کههه...🤏🏻☹️

به هری هم دروغ گفته حالا🗿
عیبی نداره کههه...🤏🏻☹️

یه کمممم🤏🏻
یه کوچولوووو🤌🏻
از هری سواستفاده هم کردهههه حالاااا💀
فدای سرششش...🤏🏻💙☹️😂

ولی در کل پسر گلیه😌
نبینم دیگه چیزی بهش بگیدااا☻️
گودو گودوووو🤏🏻🥺💙😂

در مورد هری هم که خیلی ناراحت بودید براش😂💚

بایدم بگم که...

تازه اولاشه😂😈😎

هوهوهاهاهااااا😈😌

ووت و کامنت یادتون نره نفله ها...💛😂

بی معطلیییی

بریم واسه شروععع:😎🚶🏻‍♂️

______________________________________

ساعت ۵ بود و هوا هنوز روشن بود که هری ترمز دستی ماشینو کشید و تو پارکینگ خونش پارک کرد. کمربندش رو باز کرد و بدون حرفی از ماشین پیاده شد و در عقب رو باز کرد و ساک لویی رو از پشت ماشین برداشت.

وقتی صدای بسته شدن در جلو رو شنید متوجه شد که لویی هم از ماشین پیاده شده. لبخندی زد و ساک رو تو دستاش محکم گرفت و درو بست و دزدگیرو زد و صبر کرد تا لویی رو کنار خودش ببینه و بعد همراه هم به طرف ورودی راه افتادن.

هنوزم باور نمیکرد... این که لویی اومده بود تا باهاش زندگی کنه براش مثل یه رویایی بود که نمیخواست ازش بیدار شه...
برای همین تمام مدتی که کنار لویی راه میرفت نمیتونست لبخند ذوق زدش رو از رو لباش جمع کنه!...

هرچند که ترجیح میداد این اتفاق جور دیگه‌ای بیفته... جوری که شاید هری بعد از قرار پرفکت و رمانتیکی که تو ذهنش داشت و تمام روز رو با لویی میگذروند اونو به یه پارک میبرد و همونطور که با هم بستنی میخوردن از لویی میخواست تا باهاش تو یه خونه زندگی کنه و لویی هم پیشنهادش رو قبول میکرد و هری همونطور که از خوشحال لویی رو میبوسید رد بستنی رو از روی لبای شیرینش لیس میزد...

اما... اینم خوب بود...

به جز این بخش که تا چندساعت پیش جلوی چشمای هری لویی دچار شوک عصبی شده بود... میشه گفت بقیه ماجرا خوب پیش رفته بود... در واقع همین که هری لویی رو کنار خودش حس میکرد براش به اندازه کافی خوشحال کننده بود...

Ready to Run? [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now