صندلیشو بیرون کشید و پشت میزش نشست. نفس عمیقی کشید و خودشو برای سومین روز کاریش آماده کرد.
به ساعت بزرگ وصل شده به دیوار روبهروش نگاه کرد که 06:05 صبح رو نشون میداد.نگاهشو توی سالن چرخوند و وقتی کسی رو به جز خودش ندید از سر خوشحالی لبخند زد. تعجبی نداشت... چون لویی اولین نفری بود که سرکارش حاضر شده بود.
بعد از دیروز که نتونسته بود بیاد سر کار و تمام روز رو با هری گذرونده بود و آروم تر شده بود و تونسته بود افکارشو سر و سامون بده تصمیم گرفت تا امروز زودتر بیاد خبرگزاری و با کای صحبت کنه و بهش بگه که حالش خوب نبوده.
البته اون دیروز از ایمی خواسته بود که به کای خبر بده که نمیره سرکار. اما بازم باید کای رو میدید و غیبتش رو توجیه میکرد.
دیروز برای لویی فوق العاده بود...
وقت گذروندن با هری بیشتر از چیزی که لویی تصورشو میکرد براش شیرین و دلنشین بود. ولی صدای درونش که همیشه همراهش بود آزارش میداد و مدام بهش یادآوری میکرد که این خوشیای تازه شروع شده به زودی قراره به پایان خودشون برسن.
اما فعلا این صداها برای لویی مهم نبود...
چون اون سعی داشت از لحضاتش با هری بهترین استفاده رو ببره و اون پسر رو همیشه خوشحال نگه داره...دیشب بعد از مدت ها لویی تو آغوش هری به خواب رفته بود و به آرامش رسیده بود و برای اولین بار دیگه خبری از کابوساش نبود.
کابوسای بی سر و تهی که با حس بسته شدن دستاش شروع میشد و نهایتا با صدای تیری که از اسلحه شلیک میشد و گوش لویی رو پر میکرد اون رو از خواب میپروند.
اما تو بغل هری دیگه خبری از کابوس نبود...
هری نقطه امن لویی شده بود و این به همون اندازه که برای لویی آرامش بخش بود، تا حد مرگ ترسناک بود...
با دستی که روی شونش حس کرد سرشو برگردوند و با دیدن چهره آشنایی که حدس میزد ناخودآگاه لبخند زد.
ل: ایمز...
ایمی همونطور که ایستاده بود خم شد و لویی که نشسته بود رو بغل کرد و گفت:
ا: اوه لویی... پسرممم... ببینم همه چیز روبهراهه؟...
با شنیدن لحن پر از ترحم و نگران ایمی بود که لویی کلافه به چشماش چرخی داد و پرسید:
ل: زین همه چیز رو گفت نه؟...
ا: اوهوم...
لویی خودشو از بغل تنگ و محکم ایمی بیرون کشید و گفت:
ل: همه چیز مرتبه ایمز... من فقط دیروز نیاز به یکم زمان داشتم تا بتونم افکارمو سروسامون بدم... همین...
ایمی ابروهاشو بالا انداخت و لبخند شیطونی زد.
ا: و البته بتونی به خونه هری اسباب کشی کنی!...
YOU ARE READING
Ready to Run? [L.S] [Z.M]
Fanfictionهری: لویی تو حق نداشتی اینکارو باهام بکنی... چرا به من نزدیک شدی؟؟؟... چطور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفته؟؟؟... چرا اینکارو باهام کردی؟؟؟... لویی: من نمیخواستم اینطور شههه... من میخواستم ازت دور شممم... من باید میرفتممم... من از همون شب میخواستم برمم...