سلاملکمممم...
حالتون چطوره؟؟...😌تو یه روز بارونی چی میچسبههه؟؟؟...
اگه گفتیدددد؟؟؟...یه پارت ردی تو ران...📚
یه لیوان نوشیدنی گرمممم...☕️
و قلب سالمی که آماده ترک خوردن باشه...💔
یو ها ها هااااااا...😈اگه مواد مورد نیاز رو دارید...😌😂
بی معطلیییییبریم واسه شروع:😎
________________________________
لویی کلیدشو توی در خونه چرخوند و بازش کرد و از لای در نگاهی به داخل انداخت. سعی کرد با چشماش دنبال هری بگرده و وقتی اثری ازش ندید وارد خونه شد و درو پشت سرش بست و آسوده بهش تکیه داد و نفسش رو بیرون فرستاد.
حقیقتش این بود که میخواست از روبهرو شدن با هری فرار کنه. بعد از اینکه هری اون جملهای که نباید رو گفته بود و لویی احمق مثل یه عوضی خودخواه اون رو پس زده بود و با توجه به اتفاقاتی که امروز افتاده بود یه جورایی امیدوار بود فعلا با هری صحبتی نکنه تا یه وقت مجبور نشه بیشتر از این پنهون کاری کنه و بهش دروغ بگه...
نگاهشو تو سالن چرخوند و وقتی هری رو ندید به طرف حیاط پشتی رفت. برای چند ثانیه همونجا ایستاد و نگاهش رو تو حیاط چرخوند و از سرمای هوا دستاشو روی بازوهاش کشید اما هری اونجاهم نبود...
لویی اخماشو تو هم کشید و به داخل خونه برگشت و از پله ها بالا رفت. نمیدونست چرا با وجود اینکه از روبهرو شدن با هری فرار میکرد همچنان داشت دنبالش میگشت...
شاید چون فکر میکرد هری ممکنه ترکش کرده باشه و حتی با فکر بهش ترس رو ته دلش حس میکرد؟...
وای خدایا نه!!!..."نه مسخره نباش لویی... اینجا خونه هریه و اون از خونه خودش نمیره..."
اما... اگه... رفته باشه چی؟...
لویی نفهمید که کی وسط پله ها ایستاده بود و داشت با خودش فکر میکرد. اما نهایتا با احتمال دادن به اتفاقی که حتی تصورشم نفسش رو بند میاورد به خودش اومد و پله ها رو دو تا یکی و با عجله طی کرد و همونطور که میدویید خودشو به اتاق هری رسوند.
ترسیده و با عجله دستشو روی دستگیره گذاشت و تو یه حرکت درو باز کرد و تو ثانیهای با دیدن هری که با بالا تنه برهنه روی تخت خوابیده بود، دستش رو روی سینش گذاشت و نفس آسودش رو با صدا بیرون فرستاد.
هری نرفته بود!...
هری هنوز اینجا بود!...
و این یعنی همه چیز خوب بود!...
البته...
نه همه چیز!!!...لویی به ساعد هری نگاه کرد که چطور پلکای بستش رو پنهون کرده بودن و از ریتم نفساش فهمید که اون پسر به خواب عمیقی فرو رفته و تو ثانیه ای وجود لویی از ناراحتی و آزردگی پر شد.
YOU ARE READING
Ready to Run? [L.S] [Z.M]
Fanfictionهری: لویی تو حق نداشتی اینکارو باهام بکنی... چرا به من نزدیک شدی؟؟؟... چطور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفته؟؟؟... چرا اینکارو باهام کردی؟؟؟... لویی: من نمیخواستم اینطور شههه... من میخواستم ازت دور شممم... من باید میرفتممم... من از همون شب میخواستم برمم...