سلاملکممممم...😌
حال احوال؟؟؟آقااااا پارت نوشتم براتونننن
۶۰۰۰ تا کلمههه...🤌🏻😐
برید عشق کنید...بعد اصلا طولانی بودنشو کار ندارمممم...
خدایی با برکته...😂📿
حالا بخونید میفهمید چی میگم...😌برید miss you لویی روهم یه دور گوش بدید بعد با قدمای یاواش و آهسته وارد بشید دیگه...👀
بی معطلیییییی
بریم واسه شروع:😎___________________________________
ز: حالا نمیشد تو نیای؟؟...
زین از صندلی جلو سرشو چرخوند و به ایمی که پشت ماشین نشسته بود نگاه کرد. ایمی با پررویی جواب داد:
ا: چیه زین؟... جای تو رو تنگ کردم؟...
زین روشو از ایمی برگردوند و گفت:
ز: جامو که نه... ولی هرجا تو باشی نفسم تنگ میشه...
ا: خوشحالم که حضورم باعث عذابته...
لویی از آینه به ایمی نگاه کرد که چطور سعی میکرد با لبخندش زینو اذیت کنه. و بعد به زین نگاه کرد که با حرص به جلوش خیره شده بود و خندید.
ا: اوهوی تو چرا میخندی؟...
لویی خندشو جمع کرد و گفت:
ل: هیچ وقت رابطه شما دوتارو درک نکردم... چندروز پیش وقتی تو بعد از مدت ها من و زینو دیدی مدام از من سراغشو میگرفتی و وقتی دیدیش تقریبا از سر و کولش آویزوون شده بودی...
زین لبخند شرورانهای زد و به ایمی نگاه کرد و گفت:
ز: آااااا... دلت برام تنگ شده بود ایمز؟؟؟...
ایمی برا زین شکلکی درآورد و گفت:
ا: هیچم اینطور نیست...
زین چشماشو درشت کرد و چندبار پشت هم پلک زد و با همون لبخندش ادامه داد.
ز: ولی ایمی... من دلم اصلا برات تنگ نشده بود...
لویی خندید و گفت:
ل: اوه زین... نذار راجع به تو شروع کنم... اون روز انقدر ایمز رو محکم بغل کرده بودی که هر لحظه احتمال میدادم لای دستات خفه شه... بعدشم که رفتیم خونه ول نمیکردی که...
همونطور که فرمونو میچرخوند تا تو خیابون بپیچه از آینه به ایمی نگاه کرد و گفت:
ل: مدام میگفت چه قدر خوب شد ایمزو دیدیم... نمیدونی چقدر دلم براش تنگ...
زین سریع وسط حرف لویی پرید و نذاشت بیشتر از این ادامه بده و گفت:
ز: اونجا یه جا پارکه لویی... اونجا پارک کننن...
YOU ARE READING
Ready to Run? [L.S] [Z.M]
Fanfictionهری: لویی تو حق نداشتی اینکارو باهام بکنی... چرا به من نزدیک شدی؟؟؟... چطور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفته؟؟؟... چرا اینکارو باهام کردی؟؟؟... لویی: من نمیخواستم اینطور شههه... من میخواستم ازت دور شممم... من باید میرفتممم... من از همون شب میخواستم برمم...