لویی در قابلمه رو برداشت و عطر خوب سوپ رو به دماغش فرستاد. از بوی خوبش گرسنش شد و هومی کشید و قاشق رو از توی ظرف برداشت و خواست به سوپ ناخونک بزنه، اما صدای زنگ در مانعش شد. با عجله قاشق رو تو ظرف گذاشت و همونطور که از آشپزخونه خارج میشد، دستاشو با پشت شلوارش پاک کرد.
به طرف در رفت و قبل از اینکه درو باز کنه تو آینه روی جا کفشی نگاهی به خودش انداخت و با دستش موهاشو توی صورتش پخش کرد. وقتی از خوب بودن چهره و لباساش مطمئن شد دستگیره رو گرفت و درو باز کرد.
هری که تا الان سرش پایین بود با باز شدن در سرشو بالا آورد و با نگاهی پر از تحسین به لویی خیره شد. لویی توی تیشرت سفید و شلوار مشکیش فوقالعاده به نظر میرسید.
ه: هی لویی...
هری بدون اینکه نگاهشو از چشمای لویی بگیره گفت و باعث شد لویی لبخندی بزنه.
ل: سلام هری... خوش اومدی... بیا تو...
هری لبخند گرمی زد و وارد خونه شد. دسته گلی که تو دستش گرفته بود رو به طرف لویی گرفت و مضطربانه و تند تند گفت:
ه: لویی... این برای توعه... یعنی خب... من نمیدونستم وقتی برای اولین بار به خونت میام باید چی بگیرم... راستش تو این کارا هیچ وقت خوب نبودم... یعنی خب پیش نیومده که بخوام اینجوری به خونه کسی برم... نمیدونم... فکر کردم شاید گل ایده خوبی باشه... بعد اصلا نمیدونستم چه گلی دوست داری... اصلا گل دوست داری یا نه... لویی تو گل دوست داری؟...
لویی تمام مدتی که هری با دستپاچگی حرف میزد داشت میخندید. خواست گل رو از هری بگیره و ازش تشکر کنه اما دستی که زودتر از خودش دور دسته گل حلقه شد مانعش شد.
ز: معلومه که دوست دارههه...
هری به زینی که تازه متوجه حضورش شده بود نگاه کرد و دستش رو دور دسته گل شل کرد و زین اون رو از دستش بیرون کشید.
ز: سلام هری... خوش اومدی... وای چه گلای خوشگلیییی... از کجا میدونستی من رز هلندی دوست دارم؟؟؟...
هری همونطور که با تعجب به زین نگاه میکرد گفت:
ه: من... نمیدونم... فکر کنم... حدس زدم؟!...
و بعد پرسشگرانه به لویی نگاه کرد. لویی دستشو روی صورتش گذاشت و سرشو پایین انداخت. زین همونطور که دستهگل رو توی دستش اینور اونور میکرد گفت:
ز: معلومه که حدس زدی... به هرحال تو یه کارگاهی...
زین چشمکی تحویل هری داد و بعد ادامه داد:
ز: خب... من برم این دسته گلو تو یه گلدون بذارم... لویی هری رو ببر تو دیگه... نذار غریبی کنه... اینارم من باید بهت بگممم؟؟؟...
و بعد همونطور که از اون دونفر دور میشد خطاب به هری گفت:
ز: اگه خوب ازت پذیرایی نکرد بگو دهنشو صاف کنم هری مفهومه؟...
YOU ARE READING
Ready to Run? [L.S] [Z.M]
Fanfictionهری: لویی تو حق نداشتی اینکارو باهام بکنی... چرا به من نزدیک شدی؟؟؟... چطور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفته؟؟؟... چرا اینکارو باهام کردی؟؟؟... لویی: من نمیخواستم اینطور شههه... من میخواستم ازت دور شممم... من باید میرفتممم... من از همون شب میخواستم برمم...