✒️ J:
زین و لیام چند ساعتی میشد که خودشونو تو اتاق حبس کرده بودن و لویی اصلا نمیخواست به این موضوع فکر کنه که اونا تو این مدت توی اتاق چندبار انجامش دادن!
ایمی بعد از اینکه با لویی رفته بود تو اتاق زین تا مچ اون دو نفر رو روی تخت بگیره، نتونست موفق بشه و نیم ساعتی توی سالن پایین منتظر موند و کمین کرد تا دوباره بهشون شبیخون بزنه. اما نهایتا منصرف شد و بعد از خداحافظی مفصل و خالی کردن کابینتا از هرچیزی که قابل خوردن بود، بالاخره راضی شد خونهی به قول خودش "قحطی زده" زین و لویی رو ترک کنه.
البته که به نظر لویی بعد از رفتن ایمی خونشون واقعا شبیه قحطی زده ها به نظر میرسید...
لویی رزومش رو برای رویترز فرستاده بود و حالا روی تخت دراز کشیده بود و دستاشو روی شکمش قفل کرده بود و ناامیدانه در تلاش بود تا بتونه یکم بخوابه اما نمیتونست.
اون حس میکرد هرروزی که از گذشتن اون اتفاق کذایی میگذشت بیشتر و بیشتر تو عذاب وجدانش غرق میشد و به جز نادیده گرفتن صدای درونش کاری از دستش برنمیومد...
لویی تقریبا هرشب کابوس قتل مایکل رو میدید و تمام طول روز هروقت که ذهنش بیکار میشد به اون شب و اتفاقاتش فکر میکرد...
فقط زمانی که با هری بود همه چیز یادش میرفت و همین باعث میشد تا وقتایی که حضور اون پسرو کنار خودش حس نکنه افکارش دوباره به سمتش هجوم بیارن و ذهنش رو متشنج تر از قبل کنن و لویی اصلا از این بابت خوشحال نبود.
اون یه جورایی میخواست هری رو همیشه پیش خودش نگه داره تا با اینکار از فکرای مزخرف دائمیش راحت شه...
مثلا چی میشد اگه هری همیشه کنارش بود؟...
لویی میتونست به دستاشون یه دستبند بزنه تا دیگه هری هیچ وقت ازش فاصله نگیره؟...
اما این شدنی نبود بود؟...با ویبره رفتن ناگهانی گوشیش روی شکمش چشماشو باز کرد و خوشحال از اینکه بهونهای برای فرار از افکارش و نخوابیدن پیدا کرده به صفحه گوشیش خیره شد. اما با دیدن اسم "هری" روی گوشیش یک آن تمام حسای بد به وجودش حمله کردن.
اوکی... باشه... لویی الان باید چیکار میکرد؟...
باید جواب هری رو میداد؟...
اگه جواب میداد چی میگفت؟...
اصلا هری چرا الان بهش زنگ زده بود؟...
حتما میخواست باهاش حرف بزنه و ازش معذرت خواهی کنه..."اوه بیخیال لویی... اون حتی امروز متوجه حضورتم نبود... انتظار داری متوجه ناراحت شدنت بشه و بخواد از دلت در بیاره؟... تو زیادی رویا پردازی میکنی..."
با ویبره رفتن دوباره گوشی تو دستش همونطور که دراز کشیده بود مضطربانه لبشو به دندون کشید و شروع به جوییدن گونش از داخل کرد.
و نهایتا تصمیم گرفت جواب هری رو نده...
نمیدونست چرا اما اون لحظه به نظرش این درست ترین تصمیمی بود که میتونست بگیره. این که هرچه قدر که میتونه از اون پسر چشم سبز و آرامش ظاهری که ازش میگرفت، فاصله بگیره...
YOU ARE READING
Ready to Run? [L.S] [Z.M]
Fanfictionهری: لویی تو حق نداشتی اینکارو باهام بکنی... چرا به من نزدیک شدی؟؟؟... چطور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفته؟؟؟... چرا اینکارو باهام کردی؟؟؟... لویی: من نمیخواستم اینطور شههه... من میخواستم ازت دور شممم... من باید میرفتممم... من از همون شب میخواستم برمم...