سلاملکمممممم...
حالتون چطوره نفله هااا؟؟😌این پارت رو میخوام تقدیم کنم به شیوا...😌❤️
به امید روزی که بریم باهم همبرگر بخوریممم...🍔🤝🏻
خبببب...
بی معطلی...
بریم واسه شروع:😎________________________________________
هری انگار صدای زین رو تو ذهنش میوت کرده بود. اون میدید که زین داره صحبت میکنه اما متوجه حرفاش نمیشد. از وقتی که وارد اتاق شده بود ۵ دقیقه میگذشت و زین تا الان دست از غر زدن و صحبت کردن برنداشته بود.
هری اما تمام فکرش پیش لویی بود. اون نگران حالش بود و دلش میخواست هرچه زودتر کار نایل با بوش و کاغذ بازیا تموم شه تا بتونه زودتر لویی رو بینه.
هری به خاطر کم خوابی و نگرانیش برای لویی و الانم صدای بلند و غر زدنای زین سرش حسابی درد گرفته بود. لبهای زینو میدید که تکون میخوردن اما متوجه حرفاش نمیشد.
کلافه چشماشو بست و دستشو روی صورتش کشید و گفت:
ه: زین... محض رضای خدا یه دقیقه ساکت شو و بشین...
زین حق به جانب دستاشو به کمرش زد و گفت:
ز: عه الان زین شدممم؟؟؟... بیرون اتاق آقای مالیک بودم کههه...
ه: چه انتظاری داشتی زین؟؟؟... بعد از اون همه گرد و خاکی که بیرون اتاق به پا کردی...
هری عصبانی به زین پرید و بعد انگار که یادش اومده باشه که زین چیکار کرده با ناباوری ادامه داد:
ه: خدای مننن... تو حتی داشتی تو اداره پلیس یه نفرو تهدید میکردی... تو بهم بگو باید چیکار میکردم زین؟؟؟... جلوی زیردستام باید باهات چطوری حرف میزدم؟؟؟...
زین که فهمیده بود حق با هریه برای فرار از بحث بدون اینکه سوال هری رو جواب بده گفت:
ز: چه بلایی سر صورت اون بیهمه چیز اومده؟؟...
هری پوزخندی زد و بی حوصله گفت:
ه: اثر هنری رفیقته...
زین با شنیدن اینکه کار لویی بوده ناباورانه به هری نگاه کرد و گفت:
ز: خدای مننن...
ه: تو خبر داشتی که داره به دیدن بوش میره؟...
زین همونطور که هنوز تو شوک بود گفت:
ز: اون فقط دیروز با عجله از خونه بیرون زد و به من نگفت که داره کجا میره...
بعد به خودش اومد و نگاهشو به هری داد و حرفشو کامل کرد:
BINABASA MO ANG
Ready to Run? [L.S] [Z.M]
Fanfictionهری: لویی تو حق نداشتی اینکارو باهام بکنی... چرا به من نزدیک شدی؟؟؟... چطور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفته؟؟؟... چرا اینکارو باهام کردی؟؟؟... لویی: من نمیخواستم اینطور شههه... من میخواستم ازت دور شممم... من باید میرفتممم... من از همون شب میخواستم برمم...