°29

182 41 34
                                    


لویی کلید رو توی قفل در انداخت و خواست درو باز کنه. اما وقتی متوجه شد که اشتباهی داره با سوییچش در خونه رو باز میکنه با کف دست به پیشونیش کوبید و با خودش گفت:

ل: لویی... پسر تو چت شده؟؟؟...

حقیقتش این بود که بعد از برگشتن از پیش هری وضع لویی همین بود. گیج و حواس پرت...

خدا میدونه چندبار تو مسیر برگشت به خونه نزدیک بود تصادف کنه و چقدر بقیه راننده‌ها انگشت وسط لویی رو به عنوان یه جواب برای داد و بیداداشون ازش گرفتن...

لویی کلید رو از جیبش درآورد و داخل قفل انداخت و درو باز کرد. همونطور که وارد خونه میشد، داشت با خودش فکر می‌کرد که چرا انقدر از نادیده گرفته شدنش ناراحته؟؟؟
این بهترین فرصت برای لوییه که همه چیز رو شروع نشده تموم کنه و به نقشه اصلیش که فرار کردن باشه برگرده...
پس بهتره دست از ناراحت بودن برداره و از موقعیت پیش اومده استفاده کنه...

ل: وات د فااااکککک؟؟؟...

لویی با دیدن صحنه‌ی روبه‌روش سرجاش ایستاد و کلیدش از تو دستش پایین افتاد. با لبایی که از تعجب بینشون فاصله افتاده بود به پسری که روی کاناپه روی زین خیمه زده بود میبوسیدش خیره شد.

اوکی... این دیگه کدوم خری بود؟؟؟...

زین و لیام با شنیدن صدای لویی دست از بوسیدن برداشتن و سرشونو به طرف لویی برگردوندن. زین لبخند احمقانه‌ای زد و رو به لویی گفت:

ز: اوه سلام لویی... معرفی میکنم... لیام...

و موقع معرفی لیام سعی کرد با نگاهش لیامو به لویی نشون بده. انگار که لویی اون خرس گنده‌ای که روی زین بود رو قبل از اینکه زین معرفیش کنه ندیده!!!

لیام با خجالت از روی زین بلند شد و ایستاد. سرشو پایین انداخت و با صدای آروم و خجالت زده‌ای گفت:

لی: سلام لویی...

لویی کمی با گیجی به لیام نگاه کرد و زیر لب جواب سلامشو داد. بعد رو به زین کرد و با اخم گفت:

ل: سلام... زین... آشپزخونه...

زین همونطور که هنوز روی مبل دراز کشیده بود چشماشو چرخوند و زیر لب با نارضایتی گفت:

ز: الان آخهههه؟؟؟...

لویی همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت. لیام رو دید که هنوز از خجالت سرشو بالا نیاورده. لبخندی زد و رو به لیام کرد و گفت:

ل: خوش اومدی لیام... لطفا بشین و از خودت پذیرایی کن تا ما برگردیم...

زین زیر لب گفت:

ز: من داشتم ازش پذیرایی میکردم دیگه...

لویی سعی کرد حرف زین رو نشنید بگیره اما شونه‌های لیام که داشتن از خندیدن میلرزیدن بهش کمک نمی‌کرد. پس رو به زینی که روی مبل دست به سینه دراز کشیده بود کرد و همونطور که به طرف آشپزخونه می‌رفت با لحن تهدیدآمیزی گفت:

Ready to Run? [L.S] [Z.M]Место, где живут истории. Откройте их для себя